خلیج فارس:تصویری کمتر دیده شده از شکل و شمایل کوچه باغ های منطقه اوین و درکه را در سال ۵۶ و از نمای نزدیک میبینید.
منبع:فرادید
خلیج فارس: «صادق زیباکلام روانه زندان شد» این خبر برای کسی که قرار بود کتابش با عنوان «چرا شما را نمیگیرن، آخرش چی میشه» را همین امروز رونمایی کند، تصادفی عجیب است. او روز گذشته در جریان حضور در یک مناظره با حبیب احمدزاده پیرامون جنگ ایران و عراق، به سوالاتی درباره این کتاب پاسخ داد.
به گزارش خلیج فارس؛ این گپ و گفت با این انگیزه که این کتاب در نمایشگاه امسال رونمایی میشود انجام شد، درست همان لحظاتی که او دائما در جریان گفتگو پیگیر چاپ شدن کتابش و اینکه آیا به نمایشگاه میرسد یا نه بود.
زیباکلام در این گفتگو تاکید کرد؛ «آقای دکتر چرا شما را نمیگیرن؟ و آخرش چی میشه؟ دو سوالی بود که حدود ۲.۳ سال است از طریق آن بنده را بیچاره کردند و مانند کابوس در خواب هم به سراغم میآیند.»
زیباکلام در خلال این گفتگو نکتهای جالب درباره نقشش در یک جلسه پنهانی بین محسن رضایی و آمریکاییها روایت کرد و گفت «خودم مترجم آن جلسه پنهانی بودم، این خاطره را هم در کتاب نوشتم.»
زیباکلام که قرار بود بعد از این حضور برای رونمایی از کتابش راهی نمایشگاه شود در نهایت بعد از اینکه به او گفته شد کتاب به نمایشگاه نمیرسد راهی منزل شد. شب گذشته خبر رونمایی کتاب او در ساعت ۱۰ امروز منتشر شد اما در اتفاقی عجیب او در مسیر رفتن به رونمایی از کتاب «چرا شما را نمیگیرن» بازداشت و راهی اوین شد، آنهم در شرایطی که میگوید؛ «اوین رفتن را افتخار و سعادت نمیدانم وظیفه بنده نوشتن است.»
در ادامه گفتگو با صادق زیباکلام، چهره سیاسی اصلاحطلب پیرامون کتاب «چرا شما را نمیگیرن؟ ، آخرش چی میشه» را میخوانید؛
آقای زیباکلام! در کتاب «چرا شما را نمیگیرن؟» مشخصاً تا چه اندازه به این سوال پاسخ دادید؟
اسم کتاب این است که آقای دکتر چرا شما را نمیگیرن؟ و آخرش چی میشه؟ دو سوالی که حدود ۲.۳ سال است از طریق آن بنده را بیچاره کردند و مانند کابوس در خواب هم به سراغم میآیند.
بنده میخواستم خاطرات دوران دانشجویی خود را از سال ۱۳۶۳ تا ۱۳۷۰ را بنویسم و اینکه چه اتفاقی افتاد مهندسی را رها کردم و وارد علوم انسانی شدم، چگونه انگلیسیها با بنده برخورد میکردند و…
وقتی به ایران برگشتم مانند جذامیها با من برخورد شد
وقتی نوشتم حدود ۹۰ صفحه شد در ادامه خاطرات زمان بازگشت به ایران را نوشتم که دقیقاً نقطه مقابل انگلیس بود. به این معنی که هر اندازه در انگلیس روابطم با دانشگاه خوب بود و به من پیشنهاد دادند که با آنها همکاری کنم و عضو هیئت علمی دانشگاه بشوم اما وقتی به ایران برگشتم مانند جذامیها با بنده برخورد میکردند، همه فرار میکردند و هیچکس حاضر نبود بنده عضو گروه آنها شوم.
البته من عضو هیئت علمی دانشکده فنی دانشگاه تهران بودم، رسمی هم بودم بعد هم مرخصی بدون حقوق گرفتم و برای گرفتن مدرک دکتری رفتم، بعد که از انگلیس برگشتم دانشگاه مانده بود چه خاکی بر سر من کند، بنده را کجا بفرستد، دانشکده میگفت ما زیباکلام را نمیخواهیم چراکه مدرک دکتری او به ما مربوط نیست.
از من پرسیدند کجا و کدام یک از گروههای آموزشی دانشگاه تهران به مدرک دکتری شما مربوط است که من گفتم گروه تاریخ و علوم سیاسی که درسهای مسائل ایران دارند، به رشته بنده مربوط است. البته در این برهه یک خامی کردم، به این ترتیب که از مسئولین دانشگاه خواستم برای تعیین محل خدمتم حکم نزنند و گفتم اجازه بدهید خودم با اینها صحبت کنم، لذا با گروههای علوم سیاسی و تاریخ صحبت کردم و گفتند ما مطلقاً شما را نمیخواهیم، جاهای دیگر هم وضعیت به همین ترتیب بود، لذا حیف بود که این موارد را در کتابم ننویسم، از اینرو موارد مذکور را هم نوشتم، .
بعد داستان زلزله کرمانشاه و دهکده امید و توسعه پایدار پیش آمد، که آن را هم نوشتم سپس سال ۱۳۹۱ شکایت دادستان علیه من مطرح شد مبنی بر اینکه گفتند چرا شما گفتید هستهای به درد نمیخورد، حیفم آمد آن را هم ننویسم…
در دوره احمدینژاد قاضی یکسال حبس به من داد اما…
در دوره احمدینژاد.
بله در دوره احمدینژاد قاضی دادگاه انقلاب به بنده گفت چگونه شما که علوم سیاسی تدریس میکنید و خواندید متوجه شدید هستهای به درد کشور نمیخورد اما کسانی که دکتری فیزیک و مهندسی دارند، متوجه این نکته نشدند…
در همین راستا، یک سال به تبلیغ علیه نظام محکوم شدم و در دادگاه تجدیدنظر گفتم من نمیدانستم نظام ما هستهای است، قاضی گفت چطور؟ گفتم محکومیت بنده تبلیغ علیه نظام است، مگر نظام هستهای است که من گفتم به درد نمیخورد، این موارد پیش آمد.
این پرونده به دلیل اینکه زیاد سر و صدا کرده بود در دادگاه تجدیدنظر آن یکسال به ۵ یا ۱۰ میلیون جزای نقدی، تبدیل شد، این مورد را هم در کتاب نوشتم. علاوه بر این یکسری کنفرانسهای کالیفرنیا بودکه در نهایت منجر به ملاقات پنهانی سال ۱۳۸۳.۱۳۸۴ محسن رضایی با آمریکاییها در آتن شد، که این مورد را هم در کتاب نوشتم.
مسبب ملاقات پنهانی محسن رضایی با آمریکاییها بودم
از چه طریقی در جریان ملاقات پنهانی محسن رضایی با آمریکاییها قرار گرفتید؟
مسبب ملاقات بنده بودم، به این ترتیب که در کنفرانسهای دانشگاه کالیفرنیا شرکت میکردم، آمریکاییها گفتند ما شنیدیم شما نزدیک به هاشمی رفسنجانی هستید، ما تمایل به گفتگو با ایران داریم، این زمانی بود که آمریکاییها در مواردی نظیر بمبهای کنار جادهای، داعش، قبایل اهل سنت عراق، ارتش عراق و… عراق دچار مشکل شده بودند، از اینرو هدف آمریکا این بود که به نحوی با ایران کنار بیاید،
من هم رابط شدم، خودم مترجم آن جلسه پنهانی بودم، این خاطره را هم در کتاب نوشتم. همچنین وقتی سال ۱۴۰۱ در جریان زن، زندگی، آزادی بنده را اخراج کردند، هم نوشتم. در نهایت همه این موارد حدود ۳۰۰ صفحه شد. منتهی ضمن اینکه بنده این موارد را مینوشتم آن دو سوالی که ابتدا اشاره کردم، مطرح شد.
هر کسی بنده را در خیابان میبیند میگوید چرا شما را نمیگیرند و آخرش چه میشود؟ از اینرو حیفم آمد و خواستم تا اندازهای که به عقلم میرسد به این دو پرسش هم پاسخ بدهم. بنابراین در مورد اینکه من فکر میکنم چرا نظام بنده را نمیگیرد و اوین نمیاندازنم، هم حدود ۱۶.۱۷ نوشتم. البته امکان دارد مسئولین نظام بخندند و بگویند ببین چه فکرهایی میکند، آنها دلایل خودشان را دارند.
براندازان اشتباه میکنند که فکر میکنند با سرنگونی نظام مشکلات حل میشود
اما در پاسخ به پرسش آخرش چه میشه؟ گفتم آخرش چی نخواهد شد؟ و پاسخ دادم آنچه براندازان فکر میکنند چرا اتفاق نمیافتد، البته هر چه دوست دارند به بنده فحش بدهند و بگویند مزدور، وسط باز و… اما در آن ۲۰ صفحه توضیح دادم چه اشتباهی دارند و فکر میکند با سرنگونی نظام مشکلات ایران حل میشود.
البته ماهها طول کشید تا توانستم موافقت ارشاد را بگیرم، آقای اسماعیلی، وزیر ارشاد که همکار بنده در گروه علوم سیاسی دانشگاه تهران بود، بسیار کمک کرد تا جایی که شاید اگر پای او وسط نبود حالا حالاها این کتاب میماند.
قرار بود روز پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ماه کتاب چرا شما را نمیگیرند به نمایشگاه کتاب بیاید، متأسفانه نیامد، جمعه هم تعطیل است، امروز شنبه ۲۲ اردیبهشت ما هم که در خبرآنلاین هستم لذا نمیدانم کتاب از چاپ بیرون آمده یا خیر، اما امیدوارم کتاب از چاپ بیرون آمده باشد که بعد به نمایشگاه بروم و این کتاب را برای علاقمندان امضاء کنم.
مسئولان امنیتی یک تلفن ۵ زاری به بنده بزنند و بگویند کاری انجام نده، انجام نمیدهم
مشخصاً پاسخ شما به این پرسش که چرا شما را نمیگیرند، چیست؟
پاسخ بنده در حد یکی دو جمله به پرسش مذکور این است که بحث هزینه و فایده مطرح است، نمیارزد بنده را بگیرند. در حقیقت برای نظام نمیارزد که بگویند صادق زیباکلام را گرفتند، بنده اینقدر برای نظام شر و مصیبت نیستم که بگویند هر که هر چه میخواهد بگوید، اما شما را میگیریم.
نمیگویم آبروریزی اما یک کار سادهتر میتوانند انجام بدهند. مسئولین امنیتی میدانند که اگر یک تلفن ۵ زاری و ۲ زاری به بنده بزنند و بگویند آقای زیباکلام از همین ساعت هیچی در فضای مجازی ننویس، به خبرآنلاین نرو و… میدانند که بنده این را انجام میدهم، بنابراین وقتی با یک تلفن میتوان به فردی گفت ساکت باشد و هیچکاری نکند، چرا او را به زندان بیاندازند؟
به اوین رفتن را افتخار نمیدانم
فکر میکنید این حرف شنوی خوب است؟
بسیاری رفتن به اوین را افتخار میدانند اما من با کمال شرمندگی شاید به خاظر ترس، ضعف و یا بیعرضگی و هر چه شما میگویید، اوین رفتن را افتخار و سعادت نمیدانم وظیفه بنده نوشتن است.
منبع: خبرآنلاین
خلیج فارس:در اتاق تنها یک بازجو نشسته بود با پروندۀ نسبتاً قطوری که روی میز در مقابلش قرار داشت، با لبخند سردی اشاره کرد روبه رویش بنشینم و نشستم. با اشاره به پرونده مقابلش گفت: «با این همه سوء سابقه، چه حرفی برای گفتن داری؟ چند بار آمدهای تعهد دادهای که دیگر کلهات بوی قورمه سبزی ندهد این بار درباره آنچه ظفار نوشتهای چه بهانهای میتراشی؟ شما را به ظفار فرستاده بودند که دربارهٔ رشادتها و دلاوریهای سربازان ایرانی در جنگ با شورشیان گزارشهایی بنویسی این خبر چه بوده که دربارۀ گوگوش و حضور انگلیسیها نوشتهای؟»
به گزارش«خلیج فارس» به نقل از انتخاب، محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامههای مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب میشود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامههای حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیتهای او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتلهای زنجیرهای داشت.
در آذر سال ۱۳۹۸ از کتاب «خاطرات شش دهه روزنامه نگاری» وی به همت مجله بخارا و نشر نی (ناشر این کتاب) که توسط سعید اردکان زاده یزدی تهیه شده بود، رونمایی شد.
از قسمت قبل:
«انتشار این عکس با نوشتهٔ من واکنشهای تعجبآوری در جامعه برانگیخت و برای اولین بار مردم را با این حقیقت روبه رو کرد که خون جوانانشان در خاک بیگانه با برنامهریزی انگلیسیها زمین ریخته شده و این مقامات انگلیسیاند که برای سرکوب شورشیان ظفار از شاه خواستهاند جوانان ایرانی را به این سرزمین بفرستد. شاه از خواندن خبر حضور انگلیسیها در ظفار به خشم آمد و دستور داد در این باره تحقیق شود ساواک طبق معمول وارد عمل شد و دستور دستگیری من را داد.»
تلفنچی روزنامه با من که در خانهمان بودم تماس گرفت و گفت مأموران ساواک دنبال تو هستند؛ دستور این است که چند روزی باید پنهان شوی تا مدیران روزنامه ببینند چه باید کرد. روز بعد در تماس تلفنی با من تأکید کردند محل اقامتم را تغییر بدهم و در حوالی مؤسسه کیهان پیدایم نشود، چون دو مأمور ساواک با لباس مبدل تمام روز در اطراف روزنامه برای بازداشت من کشیک میدهند. با گذشت پنج روز، دکتر مصباحزاده برایم پیغام فرستاد که چارهای نداریم؛ باید خودت را به خانۀ شمارۀ ده ساواک معرفی کنی. صبح روز بعد با نگرانی به آن خانهٔ معروف رفتم و در زدم مرد خپلهای که قیافهای روستایی داشت در را به رویم باز کرد و پرسید با کی کار داری؟ خودم را که معرفی کردم. راه داد وارد یک سالن شدم که هیچکس در آن نبود؛ روی یکی از صندلیها نشستم و منتظر ماندم آن مرد خپل هم رفته بود و من نگاهم در یک راهروی بلند به درهای بستهای بود که باز نمیشدند.
مطمئن بودم پشت آن درها دهها کارمند و بازجو نشستهاند. این شیوه ساواک بود که هر احضار شدهای را در آن سالن خلوت یکی دو ساعت در بلاتکلیفی به انتظار مینشاند بی آن که کسی ظاهر شود و این بلاتکلیفی مراجعهکننده را مضطرب میکرد بیش از یک ساعت گذشت تا این که همان مرد آمد اشاره کرد وارد یکی از اتاقها شوم. در اتاق تنها یک بازجو نشسته بود با پروندۀ نسبتاً قطوری که روی میز در مقابلش قرار داشت، با لبخند سردی اشاره کرد روبه رویش بنشینم و نشستم. با اشاره به پرونده مقابلش گفت: «با این همه سوء سابقه، چه حرفی برای گفتن داری؟ چند بار آمدهای تعهد دادهای که دیگر کلهات بوی قورمه سبزی ندهد این بار درباره آنچه ظفار نوشتهای چه بهانهای میتراشی؟ شما را به ظفار فرستاده بودند که دربارهٔ رشادتها و دلاوریهای سربازان ایرانی در جنگ با شورشیان گزارشهایی بنویسی این خبر چه بوده که دربارۀ گوگوش و حضور انگلیسیها نوشتهای؟»
گفتم قسمتی از گزارشهایم را نوشتهام که به تدریج چاپ خواهد شد، اما آن عکس را سردبیرمان به من داده بود که دربارهاش شرحی بنویسم از بقیه ماجرا خبر نداشتم و نمیدانستم در آن مورد نباید چیزی نوشت. انگار منظورم را فهمید و از طرز نگاه ملایمش فهمیدم سردبیر دربارهٔ قضیه حضور انگلیسیها در جبههها توضیحاتی داده بازجو لحظهای فکر کرد و گفت: «دستور رسیده تو را بازداشت کنم، اما سعی خواهم کرد کمکت کنم حالا با همسرت تماس بگیر و بگو چند روزی میروی، سفر، اما از بازداشت خودت حرفی نزن.»
بعد شماره تلفن منزلمان را گرفت گوشی را به دستم داد و گوشی تلفن دیگر را برداشت تا به حرفهایمان گوش بدهد به هر ترتیبی بود به همسرم قبولاندم به سفری چندروزه میروم، اما هرچه اصرار کرد به چه سفری و با چه کسانی چیزی نگفتم پس از این تماس بازجویم: گفت حالا میروی بیرون پشت در ساختمان سوار خودرو میشوی. در ساختمان که به رویم باز شد دیدم یک لندرور ایستاده من را روی صندلی عقب نشاندند و چشمهایم را با چشمبندی بستند. راننده پشت فرمان بود یک مأمور ساواک هم کنارش نشست و راه افتادیم در مسیرمان گوشم به همهمه رهگذران بود، صدای فریاد دست فروشها برای جلب مشتری صدای بوق اتومبیلها و فریاد بچهها درحال بازی و صدای غرش موتورها و صدای زنهایی که هنگام خرید با فروشندگان چانه میزدند به گوشم میخورد همهمه این صداها که در مسیر به گوشم میرسید و از من دور میشد در احساسم تأثیر اندوهناکی داشت. مأمور ساواک هم برای راننده ماجرای یک مهمانی خانوادگی را تعریف میکرد.
به زندان اوین که رسیدم من را به محلی بردند. در آنجا لباسهایم را درآوردند و لباس مخصوص زندان را به تنم پوشاندند. دوباره چشمهایم را بستند و وارد ساختمان اصلی زندان شدیم قدم به قدم راهنماییام کردند و با محاسبه پلهها و پاگردها فهمیدم به طبقهٔ سوم رسیدهایم با گذر از راهروی بلندی مأمور همراهم بازویم را گرفت و ایستادیم دری آهنی با صدای خشکی باز شد و من را به داخل هل دادند مأمور در حالی که از پشت سر چشم بندم را باز میکرد با لحن خشنی: گفت سرت را برنگردان عقب.»
وارد یک سلول شده بودیم وقتی از پشت سر صدای بسته شدن در آهنی را شنیدم، فهمیدم مأمور از سلول بیرون رفته است. سلولی بود در حدود سه متر در دو و نیم متر با یک دستشویی کوچک و توالت با تشک و پتو و بالشی چرک که رنگش مشخص نبود. وسط سقف دریچهای بود که روشنی ضعیفی به طور غیرمستقیم از آن به داخل سلول میتابید و نمیشد تشخیص داد چه ساعتی از روز یا شب است چند ساعت بعد، دریچه کوچکی که روی در سلول کار گذاشته بودند باز شد و نگهبانی با خشونت گفت: رو به دیوار پشت به در بایست به پشت سر نگاه نکن. وارد که شد یک سینی کف سلول گذاشت و رفت. توی سینی یک بشقاب غذا بود با سه نخ سیگار اشنو اشتهایی برای خوردن نداشتم سیگاری روشن کردم و پک عمیقی زدم و سرم گیج رفت از صبح چیزی نخورده بودم روی تشک چرک و کثیف دراز کشیدم و ساعتها با خودم کلنجار رفتم تا خوابم ببرد.
روز بعد، باز دریچه کوچک روی در آهنی پس رفت و چشمهایی در قاب تنگ آن ظاهر شد باز رو به دیوار و. این بار یک مأموراز پشت سر چشمبندی به چشمهایم زد و از سلول بیرونم برد بازویم را گرفت و از پلهها به طبقه پایین رفتیم و وارد اتاقی شدیم چشمهایم را باز کرد و رفت. اتاق عکاسی بود. پلاک شماره داری به گردنم انداختند و عکسهایی از نیمرخ و روبه رو از من گرفتند و دوباره به سلول برم گرداندند.
هفتهای که گذشت باز مأموری به سلولم آمد چشمهایم را بست این بار که از پلهها پایینم آورد طبقات را شمردم. وقتی چشمهایم را باز کردند دیدم در همان اتاق رختکن هستم. مسئول رختکن لباسم را تحویل داد و گفت یادم هست که تو را یک هفته پیش آورده بودند اینجا داشتم لباسم را میپوشیدم که ادامه داد تا حالا سابقه ندارد که یک زندانی پس از یک هفته از اینجا برود. بیرون اینجا یک ماه طول میکشد تا از زندانی اسمش را بپرسند.
با خودم گفتم حتماً میخواهند من را به زندان دیگری منتقل کنند. لباس که پوشیدم دوباره چشمهایم را بستند و من را سوار اتومبیل کردند سربالایی دروازهٔ زندان اوین را که طی کردیم اتومبیل به سمت راست پیچید و فهمیدم که در بزرگراه پارک وی هستیم. در نیمه راه بزرگراه بودیم که اتومبیل کناری ایستاد مأموری از پشت سر چشم بندم را باز کرد و گفت: «پیاده شو، چند قدم برو جلوتر بایست کنار جاده برنگردی به عقب نگاه کنی.» پیاده شدم و رفتم در حاشیه بزرگراه ایستادم تا صدای دورشدن
ماشین را شنیدم در آن، لحظات، آزادی احساس لذت بخشی برایم. داشت پیاده به طرف خانهمان در حاشیه میدان کندی (توحید فعلی) راه افتادم و دلم میخواست این پیاده روی لذت بخش پایانی نداشته باشد.
به دفتر روزنامه که برگشتم فهمیدم امیر طاهری که با اردشیر زاهدی وزیر امور خارجه آن زمان آشنایی داشت از او خواسته بود پادرمیانی کند و رضایت شاه را بگیرد و از ساواک بخواهد آزادم کنند. طاهری هم در حمایت از گفته بود که تقصیری نداشتهام بلکه غفلت خودش باعث چاپ آن مطلب و عکس گوگوش در روزنامه شده من است. فهمیدم در زمان بازداشتم اولین قسمت از سلسله گزارشهای من از مأموریت ظفار را منتشر کردهاند و سردبیر با چاپ عکسم و تیتر این گزارش در صفحه اول کیهان خواسته بود نشان دهد من صحنههای جالبی از رشادتهای جوانان ایرانی در جنگ ظفار ترسیم کردهام و سلسله گزارشهایم ادامه خواهد داشت.
اما در پایان خاطراتم از جنگ ظفار به سرنوشت هولناک سروان افشین هم کلاسی دوران دبیرستانم و مربی و سردسته گروه بکاو و بکش در جنگ ظفار اشاره میکنم چند ماهی از بازگشتنم از ظفار گذشته بود که سروان افشین یک روز در تحریریه روزنامه کیهان به دیدنم آمد.
دفترچه شعری داشت و میگفت این اشعار عاشقانه را از دوران جوانی به بعد سروده است. از من خواست چند قطعه از اشعارش را در صفحه فرهنگی روزنامه چاپ کنم. بعد هم از من خداحافظی کرد و از آن پس او را ندیدم تا این که خبر کشته شدنش را در اسفند ۵۷ در روزنامهها خواندم آن گونه که در خبرها آمده بود، این افسر رژیم گذشته به عنوان یک مقام نظامی در مشهد رفتار خشونتآمیزی با شهروندان داشت و پیش از پیروزی انقلاب و در جریان مبارزات مردمی صدها نفر را به جرم مخالفت با حکومت به زندان کشانده و در شکنجه گاهها آنان را به دست بازجویان بیرحم ساواک سپرده بود. آن طور که در روزنامهها نوشته بودند در یکی از واپسین روزهای اسفند ۵۷ مردم خشمگین مشهد در اوج مبارزات انقلابی او را در خیابان غافلگیر کردند و با خشم و خروش بسیار تکه تکهاش کردند.