خلیج فارس: کاش همه ماجراهایی را که برایم رخ می داد بی پرده برای پدر و مادرم بازگو می کردم و آن ها را درجریان اتفاقاتی قرار می دادم که می دانستم به سرنوشت و آینده ام بستگی دارد، اما متاسفانه با خیال «عشق و صمیمیت» فریب خوردم و به گونه ای زندگی ام را به نابودی کشاندم که اکنون…
به همین دلیل از خواستگاری «پولاد» استقبال کردم و منتظر خانواده آنها ماندم تا این که بالاخره شب آشنایی فرا رسید و من و پولاد پای صحبت یکدیگر نشستیم تا باهم آشنا شویم. ولی او در شب خواستگاری پیشنهاد کرد که مدتی را با جاری شدن صیغه محرمیت با هم باشیم تا بتوانیم به اخلاق و رفتار یکدیگر شناخت پیدا کنیم و بعد از آن بساط عقد و عروسی را راه بیندازیم! پدرم نیز که به پدر «پولاد» اعتماد کامل داشت و او را دوست قدیمی خود می نامید این پیشنهاد را پذیرفت و من و پولاد با جاری شدن صیغه محرمیت دوران شیرین نامزدی را آغاز کردیم. او 4 سال از من بزرگ تر بود و سعی می کرد با جملات عاشقانه و زیبا قلب مرا تسخیر کند.
هنوز یک ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که من هم به او دل باختم و چنان وابسته اش شدم که حتی لحظاتی را هم نمی توانستم از او دور باشم .پدر و مادرم نیز مرا آزاد گذاشته بودند تا با «پولاد» به هر کجا که دوست داریم ،برویم. روزهای خوشی را می گذراندم و به چیزی جز «پولاد» نمی اندیشیدم تا این که یک شب مقداری مشروبات الکلی را روی میز عسلی منزلشان گذاشت و ازمن هم خواست تا در کنارش مانند فرهنگ غربی الکل بنوشم ابتدا مخالفت کردم ولی با دیدن چهره ناراحت «پولاد» پیمانه شراب را برداشتم و البته خودم نیز به خاطر کنجکاوی های دوران جوانی متاسفانه دوست داشتم آن را تجربه کنم با وجود این که آن شب حال طبیعی خودم را از دست دادم، ولی این موضوع بارها تکرار شد و او مرا به دامن اعتیاد هم انداخت.«پولاد» در شب های دیگری که تنها بودیم از حال خوشی تعریف کرد که بعد از مصرف حشیش و گل به انسان دست می دهد و این گونه مرا فریب داد. او حتی وقتی مقاومت مرا برای مصرف این ماده خطرناک دید با چرب زبانی مدعی شد که ما باید احساس صمیمیت بیشتری داشته باشیم و مانند یک رفیق در کنار هم از زندگی لذت ببریم!
خلاصه او مرا به سوی مرداب فلاکت و بدبختی هدایت می کرد و من هم به خاطر عشق و علاقه ای که به او داشتم حرف هایش را می پذیرفتم و به خواسته هایش عمل می کردم تا این که یک شب و در حالی که معتاد به مصرف گل و حشیش شده بودم به یکی از مراکز تفریحی اطراف مشهد رفتیم . حالا حدود 5 ماه از دوران آشنایی ما می گذشت و من برای جشن ازدواج و عروسی روز شماری می کردم و همچنان به «پولاد» عشق می ورزیدم. دیگر استفاده از مشروبات الکلی و مواد مخدر برای ما به یک عادت طبیعی تبدیل شده بود به همین خاطر هم آن شب نامزدم سوئیتی را اجاره کرد و به بهانه این که دیر وقت شده است مرا تشویق کرد تا شب را در همان مرکز تفریحی بگذرانیم و صبح به مشهد بازگردیم. ساعتی بعد او شیشه شراب را بازکرد و با جملاتی فریبنده که به زودی قرار است آرزوهایمان را جشن بگیریم و به افتخار این ازدواج عاشقانه مرا ترغیب کرد تا بیشتر از همیشه از این ماده تباهی بنوشم به گونه ای که احساس سرگیجه کردم و …
آن شب اتفاقی رخ داد که سرنوشتم را به سیاهی کشید، ولی من این ماجرا را از خانواده ام پنهان کردم و از ترس سرزنش های آنان چیزی نگفتم، اما همواره به شدت نگران بودم و در خلوت خودم اشک می ریختم. چند روز بیشتر به روز قرارمان برای برگزاری جشن عقدکنان رسمی نمانده بود و من با شور و شوق خاصی مشغول فراهم کردن مقدمات جشن بودم که ناگهان «پولاد» زیر همه قول و قرارهایش زد! او مقابلم ایستاد و گفت: همه چیز بین ما تمام شده است؛ چراکه نمی توانم از عهده مخارج یک زن معتاد برآیم و با او زندگی کنم…
او با گفتن این جملات و در میان بهت و ناباوری مرا رها کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. حالا من که دختری معتاد و الکلی هستم در حالی تنها مانده ام که جرئت ندارم بلایی را که به سرم آمده است،برای خانواده ام بازگو کنم و…
با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد لطفی(رئیس کلانتری رسالت مشهد) رسیدگی قانونی و کارشناسی به این ماجرا در حالی آغاز شد که اقدامات مشاوره ای نیز در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری ادامه یافت.
منبع: خراسان