خلیج فارس: «علی بیزه»، از رزمندگان حاضر در هشت سال جنگ تحمیلی که از پائیز سال ۱۳۶۰ در جریان ترورهای روزانه سازمان مجاهدین خلق در تهران و کشتار مردم پایتخت، نقش موثری در شکلدهی و ساماندهی مرکز عملیات کمیته مرکزی برای مقابله با خانههای تیمی این سازمان داشت. به مناسبت سالروز کشف خانه تیمی زعفرانیه در ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۰ و در پی آن کشته شدن موسی خیابانی با ایشان به گفتگو نشستیم.
به گزارش جماران؛ بعضی از مطالب این گفتگو برای اولین بار منتشر میشود.
قبل از اینکه به زمستان سال ۶۰ و آن ماجرای نیم روزه برسیم، باید اشاره کنم که شما در میدان و در صحنه بودید و آن موقع اوضاع را از نزدیک رصد کرده و کاملا در جریان این نوع از رویدادها بودید. ضمن این که به خاطر فعالیتهای سازمان، شما فعالیتهای اطلاعاتی و امنیتی داشتید. به نظر شما چه شد که سازمان به این تحلیل رسید که به ترور، کشتار و ناامن کردن فضای جامعه روی آورد؟
من حالا این سوال را یک جوابی میدهم، ولی باز برمیگردیم به همان قصه.
بعد از پیروزی انقلاب، سازمان همه حرکتهایش مشخص بود که اینها فقط به حکومت کردن فکر میکنند و چیزی کمتر از آن راضی نیستند. حتی همان موقعها شهید بهشتی پیشنهاد کرده بودند که اینها را بیاوریم در بخشی از حکومت شریک بکنیم و بگذارید که اینها هم همراه باشند. با توجه به اینکه شهید بهشتی ماهیت اینها را خیلی بهتر میدانست، برای اینکه بهانه از دست اینها گرفته بشود، این پیشنهاد را کردند. در مذاکراتی هم که با سران سازمان بود، این پیشنهاد را اصلا قبول نکردند.
قبل از ۳۰ خرداد، زمانی که اینها وارد فاز نظامی بشوند، خیلی روشن بود که این سازماندهی و این تشکیلاتی را که اینها درست کردهاند، برای تصاحب حکومت بود؛ مثلا اینها برای فروختن روزنامه «مجاهد»، تیمی تشکیل دادند که در آن یک نفر میآید روزنامه را به دست میگیرد و پنج نفر محافظ و مسئول حفاظت دارند. همینطور از دیگر رفتارها و تشکیلاتشان مشخص بود که اینها یک برنامهای دارند یا یک حرکتهایی خطرناکی دارند و برای آینده برنامهریزی میکنند. این مطلب برای ما که آن موقع نظارهگر اینها بودیم، یا تظاهراتی که راه میانداختند، شعارهایی که میدادند، نوعی هیجاناتی که درست میکردند و دستوراتی که به هوادارانشان میدادند، کاملا روشن بود. اینها یکی از دستوراتشان این بود که اگر کسی میخواهد با سازمان همکاری کند، اولین کاری که باید بکند تلویزیونش را خاموش کند تا اخبار جمهوری اسلامی را گوش نکند.
منظورتان از حکومت کردن، این است که اینها کل نظام را میخواستند؟ نه اینکه مثلا قوه مجریه، مقننه و… را بخواهند؟
بله. اینکه بیایند در حکومت شریک بشوند، یا وزارتخانهای را بگیرند و یا در یک قسمتی از حکومت همراه باشند، راضی نبودند. اینها دنبال کل حکومت بودند؛ چون اصلا روح سازمانیشان اینجوری بود؛ یعنی تربیتی که شده بودند، این شکلی بود. به نظر من این فرق نمیکرد که روحانیت و جمهوری اسلامی حاکم باشند یا کسانی غیر آنها؛ مثلا شما فرض کنید اگر جبهه ملی یا نهضت آزادی هم حاکم بودند، بازهم اینها درگیر میشدند؛ چون اینها افراد تمامیتخواه بودند و همانطور که بعدها هم با هیچ کسی نساختند، آنوقت نیز فقط دنبال یکهتازی بودند.
بیاییم روی ماجرای زمستان ۶۰ و آن اتفاق کشته شدن موسی خیابانی.
من میخواهم از تابستان آن سال شروع کنم. در تابستان سال ۶۰ که درگیریها شروع شده بود، من از اول جنگ در جبهه بودم. جبههام همیشه در جنوب بود. یک دفعهای به سرم زد که به غرب کشور بروم. آمدم در غرب کشور، در منطقه «روانسر»؛ منطقهای که یک ضلعش روانسر، یک ضلعش پاوه و یک ضلع دیگرش کامیاران بود. در این مثلث، ضد انقلاب و جدایی طلبهای کرد بودند. در ضلعی که ما بودیم، یک خط دفاعی کشیده شده بودند. ما قبلش که در جنوب یا در حصر آبادان و… میجنگیدیم، جلو ما ارتش عراق بود با دهها تانک و یک ارتش کلاسیک و ما با یک چنین ارتشی درگیر بودیم و میجنگیدیم؛ اما حالا که در این منطقه آمدیم، در برابر چهارتا ضد انقلاب -از نظر ما- پیزوری هم باید خط دفاعی بکشیم.
حقیقتا به من برخورد؛ گفتم چه وضعی است که ما در برابر اینها هم خط دفاعی داشته باشیم؟ به جای اینکه پدافند کنیم، میشود روی اینها هر روز عملیات کرد و اصلا میشود رفت منطقه را پاکسازی کرد. همینطور که به این موضوع فکر میکردم یادم افتاد که یکی از بچههایی که در کمیته مرکزی –آن موقع من پاسدار کمیته مرکزی بودم- بود، در آنجا مسئولیت دارد. ایشان از بچههای زندان بودند و در زندان هم با آقای مهدوی کنی همبند بودند. از اینها شنیده بودم که میگفتند ما در زندان یک همبند ارتشی داشتیم که اسمش –خدا رحمتش کند، الآن فوت کرده است- مصطفی تحیّری بود. این مصطفی تحیّری فرمانده قرارگاه غرب کشور در باختران آن روز –تابستان سال ۶۰- یا کرمانشاه امروز بود.
من مرخصی گرفتم و به فرماندهی قرارگاه غربی کشور رفتم و گفتم من با آقای تحیری کار دارم. من که یک جوان بیست ساله بودم، وقتی دژبانهایی که آنجا بودند، این حرف من را شنیدند، خیلی تعجب کردند که این یک بچه با فرمانده قرارگاه چه کار دارد!
خلاصه، پیغام دادم که بگویید یک کسی که از دوستان فلانی –از بچههای آنجا- است با ایشان کار دارد. خلاصه به هر شکلی بود، رفتم ایشان را دیدم و گفتم که من از پاسداران فلانی هستم و ایشان در مورد شما به من گفته بود. همچنین مطرح کردم من الآن در روانسر در این جبهه هستم، این خیلی بد است که ما برای چهارتا ضد انقلاب هم خط دفاعی تشکیل بدهیم و…؛ شما یک گروهان در اختیار من بگذارید، من هر روز روی اینها عملیات میکنم و این منطقه را پاکسازی میکنم که اصلا احتیاجی نباشد خط دفاعی و… تشکیل دهیم.
این فرمانده یک نگاهی به بالا و پایین ما کرد و گفت که من اگر یک گروهان نیروی عملیاتی داشتم، منتظر تو نمیماندم که عملیات کنی، خودم آنجا هر روز عملیات میکردم؛ اما چنین نیرویی فعلا نیست. این حرف بیشتر به من برخورد و گفتم یعنی اگر من بروم از تهران ۸۰ تا نیرو بیاورم، شما اینجا هر روز عملیات میکنید؟ گفت آری؛ تو برو هشتاد تا نیرو بیاور، من هم امکانات و ادوات نظامی به شما میدهم و بروید این منطقه را پاکسازی کنید. من همان موقع یاد بچههایی افتادم که از اول جنگ به خصوص در حصر آبادان مرتب از کمیتههای ۱۴ گانه تهران، کمیتههای تبریز و جاهای مختلف ایران به جبهه میآمدند و تقریبا شجاعترین این بچهها در ذهن من مانده بود. گفتم من میروم یک هفتهای برایت میآورم. او هم گفت باشد.
بلند شدم آمدم تهران و رفتم پیش فرمانده عملیات کمیته مرکزی، گفتم ماجرا اینجوری شد و من میخواهم بچهها را جمع کنم و ببرم؛ او هم گفت باشد. آن موقع یک موتوری داشتیم، ما در این کمیتههای ۱۴ گانه راه افتادیم، آن بچههایی را که از اهالی جنگ و حصر آبادان سراغ داشتیم که بچههای شجاع بودند، یکی یکی پیدا کردیم. رضایت اینها را گرفتم و آمدم لیست اینها را به فرمانده عملیات کمیته دادم، گفتم این ۸۰ نفر را من میخواهم بردارم بروم و شما مجوزش را بدهید. گفت حالا عجله نکن، همینجوری که نمیشود؛ اول اینها را جمع کن بعد اینها باید به پادگان بروند -آن موقع کمتیه مرکزی یک پادگانی طرفهای افسریه داشت به نام «پادگان نصر» – یک دورهای آموزش نظامی هم ببینند و بعد اینها را ببر. دیدم حرف بدی نیست؛ همه این ۸۰ نفر را ما جمع کردیم و بردیم در پادگان. آن موقع بچههای کلاه سبز ارتشی آمدند به اینها یک دوره فشردهای آموزش جنگهای چریکی و پارتیزانی دادند.
اواخر این دوره بود که اتفاق نخستوزیری افتاد و شهید رجایی و شهید باهنر به شهادت رسیدند. اما ما هنوز به همان غرب کشور فکر میکردیم. یکی دو روز بعد از شهادت شهید رجایی و شهید باهنر، ما آمده شده بودیم که این بچهها را برداریم و غرب کشور برویم.
در این مدتی که ما جبهه بودیم، هر موقع که من به تهران میآمدم، میرفتم یک سری به آقای باقری کنی یا آقای مهدوی کنی میزدم و چاق سلامتی میکردیم. آقای مهدوی کنی هر روز به کمیته نمیآمد، اما آقای باقری کنی همیشه بود. وقتی که من رفتم تا از آقای مهدوی کنی خداحافظ کنم، این موضوع را کمی با همان هیجان جوانی برایش تعریف کردم و اینکه الآن ما ۸۰ تا از بهترین و شجاعترین بچههای کمیته را جمع کردیم و داریم میبریم آنجا تا عملیات کنیم. آقای مهدوی کنی یک نگاهی به من کرد، بعد یک دفعهای برگشت و گفت پسر! تو عقل داری؟ من یک دفعه جا خوردم؛ چون فکر میکردم که الآن آقای مهدوی کنی خیلی من را تشویق و دعا میکند؛ اما وقتی چنین واکنشی را دیدم، یک دفعه شوکه شدم و گفتم برای چه حاج آقا؟ گفت همین دیروز رئیس جمهور و نخستوزیر شما را ترور و شهید کردند، بعد ما درگیر جنگ مسلحانه در داخل هستیم و در تهران هر روز دارد ترور انجام میشود، بعد تو آمدی میگویی ۸۰ تا از بهترین و شجاعترین بچههای کمیته را میخواهی برداری و از تهران ببری! از تهرانی که در خطر است، برمیداری میبری غرب کشور؟ نه، لازم نیست. یک کمی هم با عصبانیت این را گفت.
من همانجا کمی فکر کردم دیدم حرف منطقی و درست است. بعد گفتم حاج آقا حالا چه کار کنیم؟ گفت برو، من خبر میکنم و آن بچهها هم همچنان در پادگان باشند تا به شما خبر بدهم. من آمدم پیش فرمانده عملیات و گفتم قصه اینجوری شده، من رفتم پیش آقای مهدوی کنی اینجوری گفت که این نیروها همینجا باشند تا خبر بدهد. گفت خیلی خوب، پس میروم با ایشان صحبت میکنم.
در آن زمان یک ناهماهنگی بسیار ناجوری در تهران برای برخورد با خانههای تیمی منافقین رخ داده بود؛ چون ما در هر محلهای بسیج، کمیته و نیروهای سپاه را داشتیم که هرکدام هم یکجوری میآمدند وارد عملیات علیه این خانههای تیمی منافقین میشدند. وقتی بنا میشد که روی یک خانه تیمی عملیات بشود، میدیدید که ده تا گروه مسلح از کمیتههای مختلف، بسیج و سپاهی که در آن منطقه بودند، وارد عمل میشدند و گاها شاید خودیها هم همدیگر را میزدند و منافقین نیز از همین فضا استفاده کرده شاید فرار میکردند. به خاطر این فضایی که در تهران بود، ظاهرا تصمیم گرفته بودند که سپاه یک مرکز عملیات مشترک را درست بکند و عملیات روی تمام این خانههای تیمی فقط از طریق این مرکز مشترک انجام بشود.
بههرحال، بعد از اینکه این بچهها آموزش دیده و آماده بودند، به ما گفتند این نیروها را در خیابان گیشا ببرید. آنجا یک ساختمان سنگی نیمه کارهای بود که تقریبا ۸۰ درصدش درست شده بود و آن موقع میگفتند که این کاخ، ولی عهد بوده است؛ اما واقعا نمیدانم که این واقعیت داشت یا نه. به ما گفتند آنجا بروید تا خبرتان کنیم؛ ما هم این نیروها را از پادگان برداشتیم و آنجا رفتیم. وقتی به بچهها گفتم که قرار نیست به جبهه در غرب کشور برویم، یک کمی غرغر کردند و به ذوقشان خورد که ما میخواستیم جبهه برویم، اما چرا ما را اینجا میفرستند. یک کمی توجیهشان کردیم و اینها را برداشتیم بردیم در آن مقر. همان روز دیدیم که ۷۰ تا از نیروهای زبده سپاه هم آمدند که مجموعا شدیم ۱۵۰ نفر و این مرکز در آنجا شکل گرفت.
این درست زمانی بود که در تهران روزانه تا ۷۰ ترور هم انجام میشد. خیلی موقعها به ما میگفتند خودتان را برسانید به فلان نقطه تهران و ما هم فوری میرفتیم. بعضی موقعهایی بود که تا بچهها برسند، با یک دقیقه دو دقیقه دیرتر یا زودتر رسیدن آنها یا جان یک نفر نجات پیدا میکرد و یا یک نفر شهید شده بود. وقتی بچهها سر صحنه عملیات میرسیدند، منافقین میآمدند در صحنه میدیدند که از نظر خودشان اوضاع سرخ است، فرار میکردند که ما هم در کمین آماده بودیم و دستگیرشان میکردیم. در آن روزها تهران یک چنین وضعیتی داشت و این مرکز نیز در بیست و چهار ساعت گاها میشد که ده تا دوازده تا خانه تیمی را عملیات میکرد. نوع عملیات ما هم به این شکل بود که باید در چند دقیقه اول کار را تمام میکردیم؛ آن هم به دو دلیل بود:
یک، اگر این عملیات طول میکشید و خانه تیمی مورد نظر در همان دقایق اولیه فتح نمیشد، تمام کمیتههای آن منطقه، بسیجیها و سپاه که معمولا به آنها خبر نمیدادیم، میریختند و درگیریها و ناهماهنگیهایی که گفتم، به وجود میآمد.
دو، اینکه منافقین فرصت پیدا میکردند مقاومت و سپس فرار کنند؛ چون عمده تلاش ما این بود که اینها زنده دستگیر شوند تا شبکه و خط سازمانیشان کشف بشود. میتوانیم بگوییم به خاطر شیوهای که انتخاب کرده بودیم که به سرعت وارد عمل میشدیم و اصلا به آنها مهلت مقابله یا فرار نمیدادیم، در ۹۹ درصد این عملیات موفق بودیم.
هیچ وقتی بوده که یک عملیاتی لو برود؟ آیا خبر ندادند به نیروهای بسیجی و سپاهی محل، به خاطر ترس از لو رفتن عملیات هم بوده است؟
آری، اینها هم مدنظر بود، اما لو رفتن عملیات را نداشتیم. خیلی از این خانههای تیمی به واسطه دستگیری افرادی کشف میگردید که خودشان یکی از اعضای آن خانه تیمی بودند. معمولا اعضای این خانههای تیمی با همدیگر قراری داشتند که اگر کسی از آنها بیرون میرفت، میگفتند مثلا الآن که ساعت ۸ و ربع است، اگر تا ساعت ۹ برنگشتم، یعنی اینکه من دستگیر شدم و شما خانه را تخلیه کنید. این منافقین وقتی هم دستگیر میشدند، یک تعدادشان اعتراف میکردند و اطلاعات میدادند، اما یک تعدادشان مقاومت میکردند تا ساعت ۹ بشود. ما گاهی با وضعیتی هم مواجه بودیم که وارد خانه تیمی مورد نظر میشدیم، ولی اعضای آنها رفته بودند؛ چون از آن ساعت مورد توافقشان گذشته بود. ولی اینکه در عملیات موفق نشویم و مثلا خانه تیمی مورد نظر به سرعت فتح نشود، خیلی کم بود. یک موقعهایی هم بود که منافقین آدرس اشتباهی میدادند؛ مثلا در طبقه دوم یک پارتمانی بودند، آنها طبقه سوم را آدرس میدادند تا هم ما به هدف نزدیم و هم این درگیری و سروصدایی که میشود، منافقین که در طبقه دوم بودند، فرصت فرار پیدا کنند. گاهی ما ناخودآگاه با وضعیتی دچار میگشتیم که وقتی وارد یک خانهای میشدیم، میدیدیم که اینجا یک خانه معمولی است و به طور طبیعی اعضای آن خانه میترسیدند.
یک بار بعد از اینکه کار ما تمام شد، دیدم یکی از بچهها روی راه پله آپارتمان محل عملیات نشسته و دارد اشک میریزد؛ گفتم برای چه گریه میکنی؟ گفت درست است که ما روی این منافقین عملیات میکنیم و یک اجری پیش خدا داریم، ولی این اشتباهاتی که رخ میدهد، با اینکه ما در آن دخیل نیستیم، اما این خانوادهها میترسند، آیا خدا ما را میبخشد؟ یعنی عموما یک چنین بچههایی داشتیم.
یک بار دیگر، یکی از منافقین که تحریک شده بود تا بیاید خانهای را نشان بدهد، اما او عمدا معطل کرده بود که از آن تاریخ، یعنی از ساعت مورد قرارشان بگذرد؛ وقتی بچهها وارد خانه شدند، دیدند که خانه خالی است. بعد، یکی از بچهها به نام «حسین علیخانی» که بعدا در جبهه شهید شد، آمده بود یک چک به این منافق مسلح تروریست زده بود به دلیل اینکه حتی بعد از دستگیریاش هم یک چنین کلکی میزد، خدا را گواه میگیرم که ما آمدیم گفتیم حسین! تو حق نداشتی به گوش این منافق چک بزنی. بعد هم با شوخی و جدی، او را نگهداشتیم و یک چک زدیم که قصاصش انجام بشود. ما چنین بچههایی با یک چنین تربیتی داشتیم.
ماجرای برخورد با خانههای تیمی منافقین همینطور ادامه پیدا کرد و ما همیشه از این موضوع رنج میبردیم که چرا خانهتیمیهایی را عملیات میکنیم که در آن کشته شدگان و دستگیرشدگان منافقین در سطح پایین و نیروهای عملیاتیشان است؟ چرا به کادر مرکزی منافقین نمیرسیم؟ چون اینها یک سلسله مراتبی سازماندهی کرده بودند که خودشان در عملیات نمیآمدند، بلکه بیشتر نیروهای جوان بودند.
این خانهتیمیهایی را که میزدید، چقدر کادر داشتند؟
شما این را حساب کنید که کادر اینها به قدری بود که در تهران روزانه ۷۰ تا ترور انجام میدادند. این نشان میدهد که واقعا یک شبکه گستردهای بودند؛ چون این شبکه درست کردن، این همه خانه تیمی داشتن و پیدا کردن اسلحه، ماشین و پول برای اینها، یک سازمان گستردهای را میخواهد. خود این نشان میدهد که اینها از روز اول انقلاب خودشان را برای یک چنین روزی آماده میکردند. نه تنها ترور در سطح پایین، بلکه ترور در سطح رئیس جمهور و ترور در سطح حزب جمهوری را انجام میدادند.
شناسایی این خانههای تیمی هم با خودتان بود؟
۱۵۰ نفر برای عملیات جمع شدیم؛ قرار شد سه خانه را همزمان مورد هدف قرار دهیم. به ما گفتند خانه زعفرانیه از همه جا مهمتر است
نه، کار اطلاعی و شناسایی با اطلاعات سپاه بود؛ آنها میآمدند اطلاعات را به ما میدادند و ما میرفتیم عملیات میکردیم.
بههرحال، همانطوری که عرض کردم، ما همیشه از این رنج میبردیم که چرا ما همهاش روی ردههای پایین اینها عملیاتی را انجام میدهیم و چرا به کادرهای اینها نمیرسیم. چون جوان بودیم و هیجانی هم بودیم، دوست داشتیم زودتر قال قضیه کنده بشود و از آنور هم که جبهه و جنگ بود، دوست داشتیم این موضوع جمع بشود و ما برگردیم به جبهه. تا اینکه غروب روز ۱۸ بهمن سال ۶۰ رسید و ما دیدیم که تقریبا تمام کادرهای اصلی اطلاعات سپاه در مقر ما جمع شدند. برای ما که همیشه دیدن این آدمها آرزو بود -چون ما همهاش اسم اینها را شنیده بودیم- وقتی که اینها را از نزدیک میدیدیم، بسیار جالب بود. ما قبلا یک رابطی داشتیم که آن رابط از اطلاعات میآمد و ما را نسبت به عملیات روی خانه تیمی مشخص توجیه میکرد.
من آن شب وقتی دیدم که تمام کادرهای اصلی اطلاعات سپاه در مقر ما آمده است، فهمیدم که امشب حتما خبری است که اینها همه با هم آمدهاند. بعد مطرح کردند که سه تا خانه تیمی در زعفرانیه، پاسداران و یوسف آباد است که باید روی آنها عملیات انجام بشود و خیلی مهم است. ما حتی بچههایی را که شیفتشان هم نبود، صدا زدیم؛ یعنی ۱۵۰ نفر تقریبا همه جمع شدند. سه تا گروه تشکیل شد و اینها گفتند که خانه زعفرانیه از همه مهمتر است. ما هم بچهها را برای عملیات در برای خانه پاسداران و یوسف آباد آماده کردیم.
در خانه زعفرانیه، موسی خیابانی معاون مسعود رجوی هم بود؟
بله.
همانطوری که گفتم شیوه ما در عملیات به دو جهت بود: یکی اینکه اینها را زنده دستگیر کنیم و دیگر اینکه نیروهای محلی نیایند و شلوغ نشود. ما شیوه مان این بود که پشت در خانه تیمی میرفتیم و با یک ضربهای شدید در را شکسته و وارد میشدیم؛ تا افراد داخل آن خانه به خودشان میآمدند ما دستگیرشان کرده بودیم. اینجا هم قرار شد که از همین شیوه استفاه کنیم. البته شیوههایی مختلف دیگری هم داشتیم؛ مثلا در بعضی از خانهها اینطوری نمیشد عملیات کنیم؛ میرفتیم چند خانه دورتر را در میزدیم و به صاحب خانه میگفتیم که دو سه تا همسایه آنورتر شما قاچاقچی مواد مخدرند، ما باید از خانه شما به آنجا برویم. بعد از روی پشت بام خانهها میرفتیم و از بالا وارد خانه مورد نظر میشدیم.
بچهها در خانه یوسف آباد از این طریق وارد شدند. اما خانه زعفرانیه اینجوری بود که در ورودی طبقه اول از خیابان باز میشد، بعد از بیرون پله میخورد و به طبقه دوم میرفت. ما ضمن اینکه این خانه را کاملا محاصره کردیم که هیچ راه فراری نباشد، قرار براین گذاشتیم که دو گروه پنج نفره با ضربه و شکستن در، وارد خانه شوند؛ یک گروه پنج نفره ما بودیم که پایین بودیم و یک گروه پنج نفره هم برای طبقه بالا بود که شهید دهنوی مسئول آن بود. وقتی که بچهها آماده شدند و محاصره خانه را کامل کردند، رأس ساعت ۶ و نیم صبح که زمستان هم بود و هوا هنوز تاریک بود، ما وارد خانه که شدیم. ظاهرا درون خانه اینجوری بود که یک ورودی داشت و در آن ورودی یک اتاق ۳ در ۴ بود که اینها در این اتاق یک محافظ گذاشته بودند. وقتی ما در را شکستیم و داخل رفتیم، آن محافظ سریع یک نارنجک کشید –البته، چون تاریک بود ما فقط از انفجار و ترکشهایی که به ما خورد فهمیدیم که نارنجک بوده است- و انداخت، خودش هم پشت در رفت و در را بست.
اصلا هوشیار نبودند؟
هوشیار به این معنا که از قبل بدانند که شما دارید عملیات میکنید، نه. اما ذاتا مراقبت عمومی داشتند.
ما وقتی با این صحنه مواجه شدیم، بیرون آمدیم. قرار هم بر این بود که اگر ما توانستیم داخل برویم و اینها را دستگیر کنیم که ماجرا تمام شده است؛ اما اگر نه، باید بیرون بیاییم و بعد بهطور طبیعی آنها به تیراندازی شروع میکنند و در این حالت، نیروهایی که خانه را محاصره کردهاند با اینها مقابله میکنند و به خصوص از روبرو با آرپی جی –که آماده کرده بودیم- درون خانه را بزنند و زودتر عمل کنند.
شما اولین تیمی بودید که وارد شدید؟
بله. ما وقتی از خانه بیرون آمدیم، کنار دیوار ایستادیم. شهید دهنوی هم از بالای ساختمان به پایین آمد؛ چون آنها نیز به همین مشکل برخورده بودند. بعد هم تیراندازی از دو طرف شروع شد. تیم عملیاتی که در پشت بام خانه روبرو بود، آماده شد تا خانه را با آرپی جی بزند، دیدم که شهید دهنوی به او اشاره میکند که نزن.
رفاقت ما با شهید دهنوی از طفولیت بود؛ چون رابطه فامیلی با هم داشتیم ولذا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. من به او گفتم ابوالقاسم! برای چه نزند؟ گفت اینجا یک بچه است، من میروم این بچه را بیاورم، گناه دارد. این تا شروع کرد که از کنار پلهها بالا برود، یک منافقی که برون آمده بود تا ببیند چه خبر است، ابوالقاسم دهنوی را دید و در هنگامی که بالا میرفت، او را با تیر زد و این تیر دقیقا از یک سانتی ضد گلوله، از سرشانه ابوالقاسم وارد شده و به قلبش رسید؛ همانجا افتاد و به شهادت رسید. وقتی گفت من باید بروم این بچه را بیاورم، سریع راه افتاد و دیگر اصلا فرصت نشد که بگویم تو در این شرایط نمیتوانی بروی این بچه بیاوری؛ چون اینها هوشیار شدهاند. بههرحال، ایشان به شهادت رسید و درگیری نیز در آنجا ادامه پیدا کرد.
اگر ممکن است درباره ادامه این عملیات هم توضیح بیشتر بدهید.
اینها تا آخرین لحظه مقاومت کردند. یک کسی از میان اینها –شاید این برای اولین بار باشد که گفته میشود- موفق شد از دیوار پشتی خانه پرید و آمد بیرون تا مثلا فرار بکند. من رفتم این را گرفتم، دیدم که این آدم مجروح هم شده است؛ چهارتا تیر در شکمش خورده بود. این را ما گرفتیم، سریع به اوین منتقل کردیم. یادم است که این آدم، بدل موسی خیابانی بود. آقای مرحوم لاجوردی وقتی آمد، با اینکه با موسی خیابانی سالها همبند بودند، نتوانست تشخیص بدهد که این خود موسی نیست.
از ختم تیراندازی داخل این خانه معلوم شد که اینها کشته شدهاند. در همین هنگام یکی از بچههایی که مشرف به حیات این خانه بود، میبیند که یک کسی به سراغ ماشین پژو ۵۰۴ که آنجا پارک بود، رفته و داخل ماشین نشسته دارد استارت میزند و، چون زمستان بود و هوا سرد، هرچه استارت میزد، ماشین روشن نمیشد. بعد معلوم شد که این شخص، خود موسی خیابانی بوده است. یک جاهایی که واقعا خدا کمک میکند، مثل اینجاها است: شیشههای این ماشین ضد گلوله بود، در صندلی عقب آن نیز زره فولادی به قطر ۳ سانت گذاشته بودند که هیچ گلولهای از آن رد نمیشد، منتها این زره یک تکه نبود، تقریبا یک تکهای دو سوم داشت و یکی هم تکه یک سوم که این تکهها با هم چسپیده بودند و پشت صندلی راننده قرار گرفته بود. آن کسی که مشرف به حیات بود با ژ ۳ تیراندازی میکرد، یکی از این تیرها دقیقا از لای درز این زره رد شده و به پهلوی موسی خیابانی خورده بود. موسی از ماشین پایین میآید، روی زمین مینشیند و پاهایش را دراز میکند.
بچهها وارد خانه شدند و یکی از بچهها که از روبروی موسی میرفته، موسی با کلت رولور که به همراه داشت، میخواسته او را بزند، در همین هنگام، یکی دیگر از بچهها از این طرف وارد میشود و میبیند که او دارد یکی را میزند، او هم بلافاصله به موسی شلیک میکند که منجر به کشته شدنش میشود. آن طور که بچههای اطلاعات آنموقع میگفتند، مسئول خانه یوسف آباد کسی به نام مهندس شمیم -اسم مستعار- بود که او مسئول عملیات و ترورها در تهران بود. میگفتند او به لحاظ تشکیلاتی و سازماندهی از خود موسی هم مهمتر بود؛ چون او در میدان عملیاتها و ترورها بود.
سرانجام، این عملیات منجر به کشته شدن افرادی، چون موسی خیابانی، زن او به نام آذر رضایی، اشرف ربیعی و… شد. در خانه یوسف آباد، مهندس شمیم به همراه عده دیگری کشته شدند. در پاسداران نیز یک سری کادرهای مرکزی دیگری بودند که همهشان اینگونه جمع شدند.
بنابراین، از ۱۹ بهمن سال ۶۰ به بعد، به جز مسعود رجوی که در تهران نبود، بقیه نیروهای منافقین در تهران تقریبا کارشان یکسره شد.
بله، تقریبا کار منافقین تمام شد؛ مگر یک سری خانهتیمیهای خفتهای که دیگر از تشکیلات جدا شده بودند. بعد از آن، سازمان فراخوان داد که هر که میتواند فرار کند، به عراق بیاید؛ یعنی اینها از ادامه این نوع عملیات و کارهایشان در ایران ناامید شدند. البته در استانها تشکیلات خودشان را حتی بعد از این ماجرا نیز داشتند. دوتا استان برای اینها خیلی مهم بود: یکی آذربایجان و یکی خراسان. دلیلش هم این بود که در آذربایجان موسی خیابانی نفوذ داشت و در خراسان مسعود رجوی. اینها تمام نیروهای آذربایجان را برده بودند به خراسان و در آنجا نیز اینها خیلی ترور داشتند. مسعود رجوی بعد از قضیه موسی خیابانی گفته بود که شاخصه خراسان ما به تنهایی میتواند حکومت را براندازی کند.
در این عملیات چند نفر کشته و بازداشت شدند؟
در خانه زعفرانیه غیر از آن یک نفری که زخمی و بدل موسی بود، بقیه همه کشته شدند و من نشنیدم که کسی از آنجا زنده دستگیر شده باشد. البته در خانههای پاسداران و یوسفآباد، تعدادی دستگیر هم داشتیم. به طور مجموع، ۲۱ نفر کشته شدند.
من تأکیدم روی این است که ما در طول این پنج شش ماه که عملیات میکردیم، چه آن روزهایی که میگویم تهران ۷۰ تا ترور داشت و چه بعد آن، خدا را گواه میگیرم –بالاخره همه ما میخواهیم بمیریم و بابت این حرفهایمان مسئولیم- که در این دوران هیچ کدام از این بچهها کوچکترین عملی را که شما بگویید که مثلا در آن حق الناس رعایت نشده باشد یا به کسی ظلمی خاصی شده باشد و یا به قول امروزیها حقوق بشر رعایت نشده باشد، مرتکب نشدند. این شهیدی هم که ما در این عملیات دادیم، واقعا در راه انسانیت، در راه حقوق بشر، در راه حقوق کودک و هرچه که امروزیها میخواهند اسم بگذارند، بود.
من میخواهم همین را از شما بپرسم که چرا بعضا این ماجرا وارونه جلوه داده میشود؟
اینها همه کوتاهیهایی است که ما میکنیم. از آنور هم ضد انقلاب و افراد ضد ملی میآیند روی نقطه ضعفهای ما دست میگذارند و یکسری قضایا را بزرگ میکنند. این هم از نقطه ضعفهایی ما است که با همه چیز شعاری برخورد داریم و فکر میکنیم که با شعار دادن مسأله حل میشود.
من به تهیهکننده فیلم ماجرای نیم روز (آقای رضوی) هم گفتم که نفس عملیات کردن و جنگ کردن مهم نیست؛ چون در طول تاریخ همیشه بوده است، اما آنچیزی که مهم است، همان حرکت امام علی (ع) با عمرو بن عبدود بود که وقتی او بیادبی میکند و آب دهان به صورت امام علی میاندازد، امام علی بلند میشود چند قدم راه میرود، بعدا که از او سوال میکنند که چرا این کار را کردید؟ میگوید آن موقع بر سر خشم میخواستم او را بکشم، ولی من میخواستم کارم خالصانه برای خدا باشد. این است که امام علی را از همه ممتاز میکند. باید گفت که امثال این عمل شهید سید ابوالقاسم دهنوی است که ما را از همه مثلا برخورد پلیس حکومتی با یکسری تروریست یا تبهکار متمایز میکند. ما چرا به اینها توجه نمیکنیم و روی این کار نمیکنیم؟
ماجرای لو رفتن این خانههای تیمی منافقین را هم اگر ممکن است، توضیح بدهید.
ما هم کنجاو بودیم و برایمان خیلی مهم بود که این خانههای تیمی چجوری لو رفته است؟ در ذهن ما این بود که حتما عملیاتهایی اطلاعاتی پیچیده و به قول امروزیها، پیچیدهای چند لایه و از این حرفهای قلمبه سلمبه، صورت گرفته است تا این خانههای تیمی کشف بشود. بعدا که با بچههای اطلاعات صحبت کردیم، گفتند که روزی در خیابان یک تیم گشتی به یک جوانی مشکوک میشود و این سرنخی میشود برای لو رفتن این خانهها.
ما در آن زمان تیمهای گشتی داشتیم که اسمش گشت شکار بود. اینها متعلق به سپاه بود و بچههای کمیته هم در آن بودند. به قول امروزیها گشتهای نامحسوس بودند. اینها از نوع رفتار و حرکات آدمها تشخیص میدادند که مثلا این آدم چه کاره است. این هم کار پیچیدهای نیست؛ مثلا شما با افسران آگاهی اگر صحبت بکنید خواهند گفت که وقتی آنها در خیابان راه بروند، مواد فروشها و دزدها را از رفتارشان میشناسند. حتی نوع دزدها را میشناسند؛ مثلا میفهمند که این دزد فرش است، این دزد کیف قاپ است، این دزد طلا و جواهر است و…. وقتی میخواهند فرد مشکوکی را دستگیر کنند، آنجا بیشتر مشخص میشود؛ چون آدمهای عادی، برخوردهای عادی دارند و معمولا به حالت تعجبآمیز میپرسند چه شده که ما را میگیرید، ولی منافقین که معمولا اسلحه و کلت داشتند، واکنش نشان میدادند.
در آن روز نیز بچهها به این بلوغ رسیده بودند که از رفتار آدمها تشخیص میدادند که چهکاره است. وقتی اینها به این جوان مشکوک میشوند، او را میگیرند، میبینند که مسلح است، دستگیرش میکنند و در زندان اوین میآورند. در اوین این فرد چهار پنج روز در داخل سلولی بوده و هیچ کس هم نمیرود این را بازجویی کند؛ چون اینقدر سر بچهها شلوغ بود که فرصت رسیدگی به کارهای ظاهرا چنین ساده را نداشتند. البته بازجویی که میگویم به این معنا است که بازجویی عمیقی از این بکنند، وگرنه، بازجویی ابتدایی شده بود و بعد از آن او را داخل سلول انداخته بودند.
حالا عرض من اینجاست که منافقین از چه خوردند؟ منافقین از همان اول انقلاب، حتی قبل از ۳۰ خرداد که درگیری نظامی و فاز نظامیشان شروع بشود، همهاش تبلیغ میکردند که این پاسداران وحشی و شکنجهگرند. برای هواداران خودشان از حکومت و به خصوص پاسدارها یک آدمهای شکنجهگر وحشی که همه کارهایشان با انسانیت نیست، درست کرده بودند. این جوان هم وقتی دستگیر میشود، میبیند که در این مدت بازداشت، حتی یک سیلی هم به او نزدند و از شکنجه هم خبر نیست، بعد تمام آن ایدئولوژی که برای خودش داشته فرو میریزد. خودش در سلول را میزند و میگوید من اطلاعات مهمی دارم. اینجا معلوم میشود که آن انسانیت و آن اسلام رحمانی رمز پیروزی ما بود. بازجوها میآیند از او بازجویی میکنند، او هم میگوید من راننده موسی خیابانیام و آدرس این سه تا خانه را میدهد؛ چون موسی در این سه تا خانه تردد داشته است.
آن شبی که شما عملیات کردید، آیا تردید داشتید که موسی در کدام این خانهها است؟
حالا ببینید، اینجا چه اتفاقی میافتد. دستگیری این جوان و گفتن اینکه من راننده موسی خیابانی بودم و موسی نیز در این سه تا خانه است، حدود یک ماه و نیم قبل از ۱۹ بهمن اتفاق افتاده بود. از آن طرف، منافقین وقتی میبینند که این بابا دستگیر شده است، این خانهها را خالی میکنند.
مسئول حفاظت سازمان، مهدی ابریشمچی بود و الآن هم کشته شدن افراد سازمان را منافقین به گردن ابریشمچی میاندازند و میگویند تو کوتاهی کردی. چند روز که میگذرد، اینها میبینند که خانهها سالم است؛ یعنی آنها در رابطه با این خانهها ابتدا اعلام وضعیت قرمز میکنند. بعد میبینند که خبری نشد، اعلام وضعیت نارنجی میکنند. باز میبینند خبری نشد و هیچ حرکت مشکوکی نیست، اعلام وضعیت زرد میکنند و در نتیجه، اینها دوباره به این خانهها برمیگردند.
این راننده موسی در این مدت آزاد میشود یا میماند؟
میماند. ما عجله نکردیم، اگر عجله میکردیم، خانهها خالی بود. به همین جهت ما عجله نکردیم؛ گفتیم زیرنظر بگیریم که خانهها خالی است یا نه. با یکی از علامتها بعدا فهمیدیم که این خانهها خالی نیست؛ زیرا اینها یک کسی را داشتند که آشغال خانه را میآورد میانداخت سطل آشغال، چون حجم زبالهها زیاد بود، فهمیده بودند که این خانهای نیست که دو سه نفر در آن زندگی کنند. این قرائن و شواهد بعدا نشان داد که بله اینها به این خانهها برگشتهاند.
تأکیدم اینجاست که ما آن نقطهای رعایت اصول اسلامی و انسانی که به خرج میدادیم، موجب این موفقیت برای ما شد. وگرنه با کار اطلاعاتی شاید چند سال هم به این نقطه نمیرسیدیم. اینها چیزهایی است که ما باید برجستهاش بکنیم؛ وگرنه، کار اطلاعاتی در دنیا زیاد شده است.
باید گفت که دروغ، تهمت و افترا همیشه کارساز نیست. حالا در مورد منافقین این موردی که گفتم، تنها نبوده است؛ اینکه شما بعدا هم میدیدید که گروه گروه از منافقین بعد از دستگیری توبه میکردند و از سازمان برمیگشتند، برای این بود که اینها اینقدر دروغ گفته بودند، اینقدر تهمت درست کرده بودند، اینقدر افترا درست کرده بودند که طرف تا دستگیر میشد، فکر میکرد همین الآن اوتو را به پشتش میچسپانند یا به مغزش میخ میکنند؛ اما همین کارهای انسانی را که خودشان از پاسدارهای ما میدیدند، باعث میشد که منافقین اینقدر زود از سازمانشان میبریدند و تواب میشدند. خیلی از اینها بعدا شهید هم شدند و کمکهای زیادی کردند.
این موضوعی بود که میخواستم به آن اشاره بکنم و بر آن تأکید بکنم. حداقل ما تا الآن توان نداشتیم اینها را برای مردم بگوییم و یا برجسته بکنیم. امیدوارم اینها درسی برای نسل آینده؛ یعنی آن کسانی که الآن دارند حکومت میکنند، بشود که باید همیشه با صداقت، اخلاص و درستی کار کنید و خدا هم کمکتان میکند. من تأکیدم این است که حداقل اینها در تاریخ برای نسلهای آینده بماند؛ شاید بعد از ما حداقل نسلهای آینده اینها را بشنوند. امروز که ما نشنیدیم، امروز با رفتارهایی که داریم میکنیم، نشان میدهیم که آن روزها را فراموش کردیم و فکر میکنیم که اگر آن موقع ما به موفقیتی رسیدیم، به دلیل رعایت موازین اسلامی و انسانی بوده است، نه با این اصطلاحاتی که الآن مد شده است، نمیدانم نتیجه کار پیچیدهای چند لایهای ترکیبی و….
ما از امام یک چیز شنیده بودیم و همه آن را رعایت میکردیم، کلام امام این بود که اعدامی را تا پای چوبه دار هم بردید، با او رفتار انسانی بکنید. همین برای ما یک تابلو بود؛ نه برای ما، برای همه بچهها. حالا نمیخواهم بگویم مطلق بوده است، ولی عمومیت داشت.
لطفا در مورد فرد منافق تبریزی هم اشارهای بفرمایید.
این هم داستانش جالب است که بدانید. ما آن موقع در سال ۵۹ در جبهه آبادان بودیم؛ هنوز در سپاه سازماندهی به آن صورت وجود نداشت و ما البته در کمیتههای چهاردهگانهای بودیم که در ایستگاه هفت آبادان جلو عراقیها خط داشتیم. حتی یادم است که آقای جعفر اسدی که فرمانده تیپ المهدی و لشکر المهدی بود، بعد معاون ستاد کل و… تازه به جبهه آمده بود و ما هم، چون پاسدار بودیم، خیلی موقعها میآمد پیش ما و درد دل میکرد.
یادم است ایشان به ما میگفت جنگ را اینجوری نمیشود اداره کرد؛ ما در سپاه باید گروهان درست کنیم؛ حتی نه گردان و تیپ و…. چون ایشان یک تعداد نیرو هم از شیراز و جهرم آورده بود، به ما میگفت شما پاسدار هستید، بیایید خط را تحویل بدهید و فرماندهی این گروهانهایی که ما میخواهیم درست کنیم را به عهده بگیرید. ما هم در کمیتهها بودیم که طبعا کمیتهها وظیفه جنگ جبهه به عهدهشان نبود، بلکه جنگ به عهده سپاه و ارتش بود؛ اما بچهها روی علاقه و عشقی که به انقلاب و خاک و ایران داشتند به جبهه میآمدند. اینطور بود که مثلا ۱۰ نفر از یک جایی میآمدند، ۱۰ نفر میرفتند، ۲۰ نفر میآمدند، ۱۵ نفر میرفتند و….
یک روز ما دیدیدم که ۲۰ نفر آمدند که اینها بچههای تبریز بودند. ما این موضوع را همیشه داشتیم که بچههای جدید وقتی میآمدند هی سرک میکشند که ببینند عراقیها کجاست، تانکشان کجاست؟ هرچه هم ما به اینها میگفتیم سرک نکشید که عراقیها میفهمند که نیروی جدید آمده است، اما معمولا گوش نمیکردند. اینها با این سرک کشیدنهایشان دشمن را هوشیار میکردند. عراقیها هم وقتی میفهمید که نیروی جدید آمده، آتشتهیه مفصل میریخت. یک روزی، ساعتهای دو سه بعد از ظهر بود، من در سنگر بودم، دیدم که آتشتهیه شروع شد، من از سنگر آمدم بیرون که ببینم چه خبر است؟
حالا باز اینجا یک خاطرهای کوتاه میگویم؛ در جبهه سنگر ما که یک سنگر فرماندهی بود، اسمش سنگر سوفورا بود. حالا چرا سوفورا؟ یک ماه قبلش نیروی هم جدید آمده بود، اینها گفته بودند اینجا سنگر فرماندهی است؟ بعد یکی از بچهها گفته بود، فرماندهی چه خبر است، اینجا سنگر سوفورا است. بعد این هم رفته به بقیه گفته بود که سنگر سوفورا … و اینگونه شد سنگر سوفورا.
من آمدم دیدم که سروصدا میآید، انگار که بچهها زخمیشده بودند، وقتی از سنگر میآمدم بیرون، یکی از بچههایی که ما با هم بودیم، به نام شهید «مجید آخوند»، پای من را گرفت گفت الآن که آتشتهیه میریزند تو کجا میخواهی بروی؟ من گفتم بچهها مجروح شدند، بگذار بروم ببینم چه خبر است. البته ایشان هم در همان شب شهید شد که آنهم داستان خودش را دارد. ایشان با اینکه جثه ضعیفی داشت، پای من را سفت چسپیده بود، میگفت بیرون نرو. من با لگد پرتش کردم و از سنگر آمدم بیرون. دیدم که یک تعداد از بچهها همینجوری لتوپار افتادهاند. آن موقع در جبهه آمبولانس ما هم یک وانت بود.
خلاصه راننده وانت را صدا زدم و بچهها را جمع کردم. یک خمپاره هم جلو خودم خورد و خودم هم مجروح شدم و با اینها ما رفتیم طرف بیمارستان آبادان. در راه که میرفتیم، یکی از این بچههای تبریز همراه ما مجروح بود و دستش قطع شده بود که بچهها با سیمی بالای دستش را بسته بودند. با همان لهجه آذری به من هی میگفت، آقا سید! تو روز قیامت شهادت بده که من آمده بودم تا شهید بشوم و خدا یک دستم را گرفت. ما رفتیم آبادان، او بستری شد و ما هم بستری شدیم. آنها را به تبریز اعزام کردند.
ما آن موقع یک عهدی بسته بودیم که تا حصر آبادان شکسته نشود، هیچ کس از آبادان نرود؛ برای همین، هر موقع مجروح میشدیم با هر کلکی بود، از بیمارستان فرار میکردیم دوباره به خط میآمدیم. خلاصه ما با هر کلکی بود برگشتیم خط. بعد از ۳۰ خرداد که این درگیری منافقین شروع شد، من شنیدم که منافقین آن برادر مجروح که دستش قطع شده بود را در تبریز ترور کردند؛ خیلی ناراحت شدم. اسم آن شهید را الآن نمیدانم از بچههای تبریز بود. کنجکاو بودم که این را چه کسی شهید کرده است، دیدم ماجرا این بوده که در محله اینها یک منافقی بوده که این را کمیته تبریز به عنوان این که مثلا هوادار منافقین بوده است، دستگیر میکند. بعد مادر این میرود به کمیته که مثلا بچه من کاری نکرده و… میگویند برو یک نفر معتبر از محلتان بیاور که او را ضمانت کند تا ما آزادش کنیم. مادر این منافق میآید پیش مادر این جانبازی که دستش قطع شده بود، میگوید پسرت جانباز است، دستش قطع شده و… تو بیا ضمانت کن. این مادر میرود ضمانت او را میکند و این منافق آزاد میشود.
این منافق بلافاصله بعد از این که آزاد میشود، میرود در یکی از این تیمهای عملیاتی منافقین. منافقین به اینهایی که دستگیر و سپس آزاد میشدند، شک میکردند که نکند نفوذی باشند؛ لذا منافقین در اینجا نیز اولین مأموریتی که به او میدهند، میگوید پسر همین مادری را که ضمنانتش کرده بود، ترور کن و این هم اولین ترورش همین جانبازی بود یک دستش قطع شده بود. وقتی این را شنیدم، خیلی دلم آتش گرفت. این منافق بعدا نیز چهارتا عملیات و ترور موفق دیگر در تبریز میکند که فقط در یکی از آنها سه تا پاسدار را یکجا شهید کرده بود.
بعد که وضعیت اینها در آذربایجان، سرخ میشود، به مشهد میروند و به شاخه خراسانشان میپیوندد. ما تهران را تقریبا جمع و جور کرده بودیم؛ به ما گفتند چند تا تیم به خراسان بروند تا آنجا عملیات کنند و ما هم به خراسان رفتیم. در یکی از عملیاتهایی که روی یک خانهتیمی کردیم، همین قاتل این جانباز که دست نداشت، در آنجا بود. حالا ببینید، من چه حالی دارم؛ جانبازی که دستش قطع شده است، در راه بیمارستان که با هم میرویم به من هی میگوید تو روز قیامت شهادت بده که من میخواهم شهید بشوم، بعد این شهید رفته تبریز، مادر این شهید رفته ضمانت این فرد را کرده است و حالا پیش من دستگیر شده است.
آقای موسوی تبریزی که دادستان تبریز بود و آن موقع به تهران آمده بود، او هم این شخص را میشناخت؛ سفارش کرده بود که این را حتما به تهران بیاورید. ما که داشتیم به تهران برمیگشتیم، این را همراه خود به تهران میآوردیم. ببینید، چقدر باید ظرف ما پاسدارها بالا باشد که هیچ کاری به این نداشته باشیم. این را آوردیم تحویلش دادیم.
به نظر من اینها باید گفته بشود. حالا متأسفانه به خاطر عملکرد بد این سالهای اخیر، من خواهش میکنم که اینها امانت است و حتما در گزارش بیاید. شاید بار کردن اینها الآن برای نسل جوان، نسلی که آن موقع نبوده، کمی سخت باشد؛ چون الآن یک خشونتهایی از ما دیدند و یک رفتارهای غیر اسلامی از ما دیدند که طرح کردن این رفتارهای خوب شاید الآن خیلی قابل توجه نباشد و اگر هم قابل باشد برای همان نسل خود ما مثلا باشد، ولی حداقلش این است که اینها باید در تاریخ بماند. بالاخره این روزگارها میچرخد و میگذرد، ولی آنچه که میماند، بعدها بالاخره یکسری آدم منصفی پیدا میشوند که بیایند پالایش کنند و قضاوت صحیح بکنند.
اگر نکتهای، جمع بندی و حرفی دارید، حتما برای ما بگویید.
من، چون میخواستم قصه چگونگی لو رفتن خانه موسی خیابانی را بگویم، میخواهم تأکید کنم که ما با یک کار پیچیدهای چندلایه اطلاعاتی به این موفقیت نرسیدیم، بلکه با رفتار انسانی و تأکید بر رفتار خالصانه موفق شدیم. در بعد عملیاتی آن نیز این خیلی حرف است که یک انسانی زیر گلوله، به فکر یک کودک باشد و برای نجات آن کودک جان خودش را فدا کند. به نظرم این فداکاریها و از خودگذشتگی باید تبیین بشود. بعدا پدر این شهید هم یک کاری کرد که به نظر من به اندازه کار این شهید ارزشمند بود؛ پدر این شهید بعدا به آقای هاشمی رفسنجانی یک نامهای نوشت و گفت درست است که پسر من به خاطر بچه مسعود رجوی شهید شده است، اما من حاضرم آن بچه را بزرگ کنم تا در بزرگی به راه پدرش نرود. آقای هاشمی رفسنجانی این نامه را در نماز جمعه خواند و تقریبا با یک حالت بغض آلود هم خواند. مرحوم شهریار نیز یک شعری بلندی در این زمینه گفت.
سرنوشت آن بچه، یعنی مصطفی رجوی چه شد؟
درباره سرنوشت مصطفی رجوی باید گفت که خون شهید ابوالقاسم و آن نامهای فداکارانه پدر این شهید، بالاخره اثر داشت؛ این بچه در ایران بزرگ شد، بعد از ایران رفت و به منافقین پیوست، ولی بعد از مدتی از منافقین جدا شد و دوباره به ایران برگشت.
به اردوگاه اشرف رفت یا به فرانسه؟
به فرانسه رفت و به منافقین پیوست. بعد از راه و رسم پدرش و آن سازمان مخوفی که پدرش درست کرده بود، برید. به نظر من این برگشتن هم نتیجه همان خون و آن نامه پدر شهید بوده است.
الآن دارد به زندگیاش ادامه میدهد؟
بله. زندگی معمولی دارد.
اینها نکاتی است که به نظر من در این ماجرا باید گفت.