خلیج فارس: اگر شما هم درباره رسول پرویزی، همان نویسنده داستان مشهور «قصه عینکم» نمیدانستید که او سیاستمدار بوده و طعم تبعید را چشیده، این مطلب را از دست ندهید.
به گزارش خلیج فارس؛ هرچقدر هم که کتابنخوان باشیم، همان کتابهای کمروح و حوصلهسربرِ مدرسه، گاهی داستانها و شعرهای خوبی داشتند که احتمالا تا سالها در یاد ما مانده است. دهه شصتیها یادشان هست که در یکی از همان تاریخادبیاتهای کوتاهی که بالای درسها نوشته میشد، یک بار نام رسول پرویزی آمده بود و بعد هم داستانِ کوتاهِ «قصه عینکم». ماجرای همان پسرکی که هیچکس به او توجه نمیکرد و جهان در نظرش بیرنگ بود و یک بار اتفاقی و البته یواشکی عینکی را به چشم زد و تازه فهمید که دنیا چقدر رنگارنگ است و دیدنی.
هشتم آبان که چهل و هفتمین سالروز درگذشت رسول پرویزی است، با هشت نکته کوتاه، از زندگی او خواهیم گفت. شاید باورتان نشود که آن نویسنده ماهر که خیلیها او را در گروه نسل دوم نویسندگان ایران موثر میدانند، به دربار رفتوآمد داشته و کلی کار سیاسی کرده است.
1) زندگی در چهار شهر
زندگی رسول پرویزی در چند استان گذشته است: بوشهر (به خاطر زادگاهش و فعالیتهای اداری و کاری)، شیراز (به خاطر مهاجرت و اقدامات سیاسی) و در نهایت تهران.
البته یک مدت هم به بستک لار تبعید شده بود. در هر چهار منطقه، کلی دوست و آشنا و روابط داشته و اصلا شاید همین ارتباطات زیاد و تجربه زیستی متنوع بوده که باعث شده، شخصیتهای داستانهایش را (گرچه ریشه در اتفاقات کودکی خودش دارد)، به گونهای همهفهم و ساده بیان کند. انگار که یکی از خود ماست.
او در سال ۱۲۹۸ خورشیدی در تنگستان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در شیراز به پایان رساند و تا سال سوم متوسطه در شیراز به تحصیل مشغول بود. در این اوقات با مشکلات زیادی روبهرو بود و از ادامه تحصیلات منصرف شد. پس از آن در مدرسه سعادت بوشهر به کتابداری و آموزگاری مشغول شد. در سال ۱۳۱۵ موفق به دریافت دیپلم ادبی شد و مجددا در بوشهر به کار دبیری پرداخت.
پس از چندی به تهران رفت و تا سال ۱۳۴۱ در شرکتهای مختلف مشغول به کار بود.
2) مرد هزارکاره
رسول پرویزی شغلهای زیادی را تجربه کرده است: معلمی، کتابداری، کارمندی در شرکت دولتی فارس و بنادر شیراز، کارمندی در شرکت توزیع قند و شکر، کارمندی در شرکت تلفن ایران، نویسندگی، نویسندگی در مطبوعات و…
او تجربه حضور در گروههای سیاسی مختلف را هم داشته است: گروه سیاسی جمعیت آزادگان فارس، نامزدی ناموفق برای انتخابات مجلس، نماینده مجلس ملی دوره های 21 تا 23 (قبل از انقلاب) از دشتستان بوشهر، عضویت در حزب توده به مدت کوتاه، عضویت در حزب مردم و…
راهاندازی مجله و نشریه و نوشتن فراوان در نشریات یکی دیگر از کارهای معمول و همیشگی او بود، مثل حضور در نشریه «شرق میانه»، هفتهنامه «ایران ما» و…
3) آشنایی با عَلم و رفاقتی طولانی
این همه روابط متعدد و نوشتنها و کارهای کوچک و بزرگ سیاسی باعث شد تا نظر اسدالله علم به او جلب شود و بالاخره معاون علم شود. دوستیشان آنقدر بود که حتی برای درگذشتش علم به مراسم او آمد و بعضیها شلوغی مراسمش را به حضور علم ربط دادند اما خود پرویزی در میان مردم هم چهره شناختهشده و محبوبی بود که خیلیها را راهی مراسم بزرگداشتش کرد.
4) نویسندهای که هنرش را به دربار برد
دکتر علینقی عالیخانی که زمانی وزیر اقتصاد ایران بود و اتفاقا در دوره او کارآفرینها و صنعتگران خوش درخشیدند، و حتی ریاست دانشگاه تهران را هم در کارنامه کاری خود دارد، در خاطراتش از مهارت نویسندگی رسول پرویزی حتی در نوشتن صورتجلسه این طور تعریف میکند: «جلسات هیئتوزیران در آن زمان به وسیله رسول پرویزی، معاون نخستوزیر به صورت بسیار درخشانی یادداشت میشد. و من خودم تعجب کردم که چندی پیش یکی از دوستانم به من گفت که نسخههایی از مذاکره هیئتوزیران در آن جلسه پس از ۱۵ خرداد در ایران چاپ شده بوده… بنابراین صورتجلسهای که رسول پرویزی تهیه میکرد میتواند به مقدار زیادی قابل اعتماد باشد. فراموش نکنید که پرویزی نویسنده زبردستی بود و میتوانست مسائل را خوب به صورت مختصر و مفید بیان بکند.»
5) فقط دو کتاب، اما ماندگار
وقتی 38 ساله بود اولین کتابش که مجموعه داستانهای او بود با نام «شلوارهای وصلهدار» منتشر شد. کتابی که داستانهایش ریشه در اتفاقات دوران کودکی خودش دارد، و هم به نوعی خودش را معرفی میکند و هم پدر و خانوادهاش را. این کتاب از همان موقع پرفروش شد و هنوز که هنوز است، میتوان آن را خواند و لذت برد.
ده سال بعد، یعنی در 48 سالگی کتاب دومش با نام «لولی سرمست» منتشر شد. اما تقریبا ماجرای نویسندگی کتاب همینجا به پایان رسید. کارهای سیاسی دیگر فرصت کافی برای داستاننویسی در اختیارش نمیگذاشت.
6) پایان زندگی
رسول پرویزی عمرش به دیدن انقلاب و تغییرات مهم ایران قد نداد. او سال 56 از دنیا رفت اما خیلی چیزها را تجربه کرد. حزب توده را، همکاری جدی با نخستوزیر را، نمایندگی مجلس را و در کنارش، کلی حواشی دیگر. در کنار همه اینها، در کار سیاست او را مردی بذلهگو و اهل شوخی میدانستند.
7) مزار او
مزار رسول پرویزی کجا باشد، جذاب است؟ در حافظیه شیراز! شاید شما که دارید این مطلب را میخوانید نه یک بار، حتی چند بار به حافظیه شیراز رفته باشید اما مزار او را ندیده باشید. رسول پرویزی کمی آن طرفتر از قبر حافظ، در کنار مزار دکتر لطفعلی صورتگر به خاک سپرده شده است.
8) برای بعد از مرگ
دکتر محمد باهری، از رجال با نفوذ در دوره پهلوی دوم که سابقه فعالیت در حزب توده هم داشت، درباره نگرانیهای علم بعد از درگذشت پرویزی در پروژه تاریخ شفاهی هاروارد، میگوید که: «علَم کوشش داشت که خانوادۀ پرویزی، خانمش و مادرش بعد از مرگ پرویزی در رفاه باشند. فکر میکرد حقوق بازنشستگی که عاید خانوادۀ مرحوم پرویزی میشود، کافی نیست.»
خلاصه، آقای باهری تعریف میکند که اسدالله علم تا آخرین روزهای زندگیاش، به او سفارش میکند که این نگرانیاش را برطرف کند و دلش میخواهد که خیالش بابت ترمیم مستمری خانواده پرویزی راحت باشد.
برشی از داستان معروف «قصه عینکم»
«قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه _خدا حفظش کند _ هر وقت برای من و برادرم لباس میخرید، نالهاش بلند بود. متلکی گفت که دو برادری مثل علم یزید میمانید، دراز دراز، میخواهید بروید آسمان، شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز، چشمم سو نداشت و درست نمیدید بیآنکه بدانم چشمم ضعیف و کمسوست، چون تابلو سیاه را نمیدیدم بیاراده در همه کلاسها به طرف نیمکت ردیف اول میرفتم.
در خانــه هــم غالبا پای سفره ناهار یا شام بلند میشدم، چشمم نمیدید؛ پایم به لیوان آبخوری یا بشقاب یا کوزه آب میخورد، یا آب میریخت یا ظرف میشکست. آنوقت بیآنکه بدانند و بفهمند که من نیمهکورم و نمیبینم، خشمگین میشدند. پدرم بد و بیراه میگفت. مادرم شماتتم میکرد، میگفت: «به شتر افسارگسیخته میمانی؛ شلخته و هردم بیل و هپل و هپو هستی؛ جلو پایت را نگاه نمیکنی شاید چاه جلویت بود و در آن بیفتی.» بدبختانه خودم هم نمیدانستم که نیمهکورم، خیال میکردم همه مردم همین قدر میبینند! در دلم خودم را سرزنش میکردم که با احتیاط حرکت کن؛ این چه وضعی است؟ دائماً یک چیزی به پایت میخورد و رسوایی راه میافتد.»
در بخش دیگری از همین داستان آمده است: «یکی از این مهمانان پیرزن [ی] کازرونی بود. کارش نوحهسرایی برای زنان بود روضه میخواند. اتفاقا شیرینزبان و نقال هم بود. ما بچهها خیلی او را دوست میداشتیم. چون با کسی رودربایستی نداشت، رک و راست هم بود و عینا عیب دیگران را پیش چشمشان میگفت، ننه خیلی او را دوست میداشت. خلاصه مهمان عزیزی بود، زادالمعاد و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، همراه داشت. همه این کتابها را در یک بقچه میپیچید. یک عینک هم داشت؛ از آن عینکهای بادامیشکل قدیم. البته عینک کهنه بود؛ به قدری کهنه بود که فرامش شکسته بود اما پیرزن کذا به جای دسته فرام، یک تکه سیم سمت راستش چسبانیده بود و یک نخ قند را میکشید و چند دور، دور گوش چپش میپیچید.
من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بقچهاش اولا کتابهایش را به هم ریختم. بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهنکجی کنم.
آه، هرگز فراموش نمیکنم. برای من لحظه عجیب و عظیمی بود؛ همین که عینک به چشم من رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد؛ همه چیز برایم عوض شد. یادم میآید که بعدازظهر یک روز پاییز بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تکتک میافتادند، من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ درهم رفته چیزی نمیدیدم، ناگهان برگها را جداجدا دیدم.»
https://www.pgnews.ir/?p=200176
2 نظرات
رسول پرویزی مردی از دیار تنگستان خوش مشرب سیاستمدار و معاون نخست وزیر بود
بزرگترین رجال سیاسی تاريخ استان هست روحش شاد
از رسول پرویزی و علی دشتی رسیدیم به نمایندگان جدید استان بوشهر.