خلیج فارس: محیا ساعدی (نویسنده و روزنامه نگار) در رشته توئیتی از ماجرای تلخ زندگی یک راننده تاکسی اینترنتی نوشت که دقایقی با هم همسفر بودند:
راننده اسنپ پیرمرد مهربونی بود، دست راستش خیلی شدید میلرزید. بهش گفتم دیرتر میرسم؛ اگه برسم. شنید و با خنده گفت «سالم میرسونمت دخترم.» پرسیدم دستتون؟ گفت «پارکینسون دارم، قرصامو بخورم آروم میشه.» یه شکلات بهم تعارف کرد و یکی دیگه رو خودش خورد.
گفت «دو روزه غذام همین شکلاتان». پرسیدم چرا؟ گفت «باید قبلش دارو بخورم، الان غذا بخورم تشنج میکنم.» پرسیدم داروتون پیدا نمیشه؟ گفت «شبیه نالههای پیرمردا میشه ولی چرا هست. اون مارکی که روی من جواب میده رو ولی جدیدا دیگه فقط آزاد میدن و به جای ۷۰۰ باید ۲میلیون و ۷۰۰ بدم. ندارم.»
گفتم بچههاتون؟ خانومتون؟ گفت «بچهدار نشدم. زنمم دیابت داره، کاری از دستش برنمیاد.»
گفتم بیمه؟ گفت «۵ تومن حقوق میگیرم، ۴ تومن میدم اجاره.» بعد تعریف کرد که راننده ترانزیت بوده، با زنش کل دنیا رو گشتن، بهش پیشنهاد یه کاری میشه هرچی داشته رو میفروشه که… کلاهش رو برمیدارن.
گفت «خانوممم دو روزه غذا نخورده. میگه تا تو غذا نخوری، من چیزی از گلوم پایین نمیره. بهش میگم زن! تو قند داری، دارو میخوری…» گفتم دوستتون دارهها! خندید و گفت «آره… فقط همو داریم آخه. من سوارتون که کردم بهش گفتم داروم رو خوردم، میرم غذا بخورم. قسم دادم غذاشو بخوره؛ قبول کرد.»
اسم دارو رو پرسیدم. «بیپریدین» مارکِ مِدچویس میخواست. زنگ زدم به یکی از دوستام که داروخانه داره؛ داروی این ماهش رو جور کردیم. ماههای دیگه چی کار میکنه رو… نمیدونم!