زینب رنج کش
حاج غلامرضا قادریان قادریان یکی از انقلابیون هست که به گفته خیلیها بازوی شهید آیت الله عاشوری بوده و در دوران انقلاب و جنگ تحمیلی رشادتهای بسیاری داشته است، حاصل این ایثار و از خودگذشتگی همین ۴۵ ترکشی هست که بدنش وجود دارد.
پیش رو بودن اجلاسیه شهید عاشوری بهانه ای شد تا به دنبال فردی بروم که بازوی شهید ابوتراب عاشوری شهید شاخص بوده که روزگاری همه از شجاعت او میگفتند، بعد کلی پرس و جو با این نشانیها حاج رضا قادریان را معرفی کردند، او به بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس آمد و وقتی او را دیدم بسیار مهربان بود و مرا دخترم صدا میزد.چیزی که در نگاه اول نظرم را جلب کرد چشمهایش بود به یاد حرف عباس نیری جانبازی که چند روز قبل با او مصاحبه داشتم افتادم که به من گفته بود حتماً با حاج رضا گفتگو کن او یکی از چشمهایش را در جبهه از دست داده و بدنش پر از ترکش و یادگاری دوران جنگ است.حاج رضا خود را معرفی میکند: با سلام خدمت همه مردم از جمله همه آزادی خواهان جهان، غلامرضا قادریان معروف به حاج رضا فرزندحاج ماشاالله قادریان ساکن عسلویه و اکنون بنام فرودگاه میشناسند، 73 ساله هستم که 3 فرزند دختر و یک پسر دارم و بازنشسته تأمین اجتماعی با مدرک لیسانس هستم. از وقتی خودم را شناختم در مسیری قرار گرفتم که مسیری صحیح بود و اکنون نیز همین اعتقاد را دارم که راهمان صحیح بود و در آن زمان با نظام ستم شاهی راهی جز انقلاب و جنگیدن نبود.در این مبارزات بحمدالله سربلند بیرون آمدیم، 12 بهمن 1357 رهبر عزیزمان از فرانسه به ایران آمد و 10 روز بعد از آن نظام شاهنشاهی بارو بندیلش را جمع کرد و رفت.
شروع فعالیت از محصلی
غلامرضا قادریان روایت میکند: در دوران محصلی معلمهایی داشتیم که مارا بیدار کردند و در همان کلاس هفتم معلمی به نام پرویز سرخوش داشتیم وقتی مرحوم تختی را کشتند یا شهید شد یا… روزنامهها نوشتند تختی خودکشی کرد؛ اما آقای پرویز سرخوش وقتی از او پرسیدند آیا تختی خودکشی کرد؟ او پاسخ داد: تختی را خودکشی کردند! یعنی کشتند.معلم دیگری داشتیم بنام محمد شیرآقایی، آدم مبارز با عقیده مارکسیستی بود ولی به درد ما میخورد و به مطالعه بچهها را دعوت میکرد خب اینها برای مبارز شدن ما بیتأثیر نبوده است. سالها از آن دوران میگذرد وممکن است بسیاری از موارد از ذهن وخاطراتم پاک شده باشد و فکر میکنم طبیعی باشد نمیخواهم در خلال حرفهایم از گمان استفاده کنم پس هر آنچه به یاد دارم را روایت میکنم.دیپلمم را گرفته بودم و گاهی کارهایی انجام میدادم اما نه به صورت جدی، در این اثنا با روحانی جوان و خوش سیمایی آشنا شدم که از ما کوچکتر بود.نحوه آشنایی با حسین خالصیقادریان از آشنایی خود با دوست مبارز انقلابیاش میگوید: او را در مسجد حاج مندلی (حاج محمد علی) بوشهر وقتی منبر رفته بود و ما برای سینه زنی در آنجا حضور داشتیم، شناختم، به خاطر دارم روزی که رفتم یک لباس زرد رنگ که نام خلیج فارس یا بوشهر رویش بود به تن داشتم. در این سخنرانی شور و حال عجیبی بود او بسیار داغ صحبت کرد پس کنجکاو شدم که او کیست؟ راستش اصلاً برای منبر و سخنرانی نیامده بودم بلکه برای سینه زنی «بخشو» رفته بودم اما کلام داغ او من را وادار کرد تا به داخل بروم. وقتی او را دیدم بی نهایت زیبا و خوش قیافه بود، اینجا 22 ساله بودم که با خالصی رفیق شدم خالصی یکی از صمیمیترین رفقا شده بود طوری که او را به خانه دعوت میکردیم.
شروع فعالیت با شیخ ابوتراب عاشوریاین مبارز انقلابی میگوید: بعد از آن نیز با شهید شیخ ابوتراب عاشوری در ارتباط بودیم که میشود گفت یکی از مهرههای اصلی بودند و یکی از بازوهای اصلی شیخ ابوتراب من، شهید حاج قاسم هندی زاده و شهیدحاج باقر میگلی نژاد بودیم. سال 1356 شیخ ابوتراب عاشوری مشکل حنجره پیدا کرد و دلیلش هم سخنرانیهای طولانیاش بود پس مجبور به معالجه در انگلستان و لندن شد. در آنجا با یک روحانی مبارز اهل همدان که نامش را از یاد بردهام آشنا شد این را به خاطر داشته باشید تا توضیحاتی دهم، من در کارهای نظامی وارد بودم به جز تخریب، خدمتم در هوابرد شیراز بود و در آنجا به همه اسلحهها و فنون نظامی واقف بودم.هرگز از اسلحه بنا به دستور امام (ره) برای این انقلاب استفاده نکردیم؛ زیرا امام هدفشان بیداری مردم بود و حتی با توجه به پیشنهاداتی که از سمت مجاهدین خلق به وی شد موافقت نکرد.
آتش زدن میکدهها
حاج رضا قادریان میگوید: در خصوص تخریب من چیز زیادی بلد نبودم؛ زیرا در آن دوران نیاز بود میکدهای را به آتش بکشیم و یا مغازه ای که مشروبات الکلی میفروخت آتش بزنیم یا کافه و بار را آتش بکشیم. شیخ تراب عاشوری از لندن برگشت، شیخ ابوتراب به ما سه نفرمحرمانه در مورد همان روحانی که دیده بود گفت و عنوان کرد که این روحانی همدانی می تواند به شما آموزش تخریب دهد. ما هم که از خدا خواسته بودیم قبول کردیم پس هماهنگی ها انجام شد، من و شهید حاج باقر رفتیم برای آموزش که از اینجا به شیراز و از شیراز به اصفهان و بعد از اصفهان به همدان رفتیم.یادگیری تخریب در همدانمبارز انقلابی روایت میکند: در این مسیر اصفهان تا همدان با راننده اتوبوس نیز بحثمان شده بود و پیاده شدیم و زد و خوردی صورت گرفت که این دعوا بخاطر مسافران هم بود و البته که من و شهید باقر میگلی خوب به خدمت این دو نفر رسیدیم و بعد هم این دو نفر که دیدند هم کتک خوردهاند و هم معطل شده اند دیگر فیصله دادند و راه افتادند؛ اما ما پشت صندلی راننده و شاگرد بودیم و صدایشان را به وضوح می شنیدیم که باهم حرف میزدند.میگفتند: به محض رسیدنمان به ترمینال همدان بپر فلانی و فلانی و فلانی را بیاور تا به خدمتشان برسیم.حاج رضا با خنده میگوید: ماهم که صدا را شنیدیم هرچند میدانستیم برای ترساندن ما حرف می زنند اما چون کیفی در صندوق داشتیم نمی خواستیم دردسر درست شود با حاج باقر هماهنگ شدیم و تا رسیدیم ترمینال و اتوبوس خاموش شد و همه خواستند پیاده شوند من و شهید میگلی پریدیم بغل این دو نفر و حلالیت طلبیدیم و با شوخی و خنده قضیه را فیصله دادیم و بعد هم دیدیم اصلا در آن ترمینال هیچکس نیست و الکی برای ترساندن ما این را گفته بودند.
بعد از ترمینال تماس گرفتیم با همان حاج آقا که شهید ابوتراب گفته بود وقتی تماس گرفتیم به ما گفت بروید فلان جا روحانی نابینایی را در فلان نقطه ملاقات میکنید با هم سلام کرده و نام رمزی به او خواهید داد و او نیز شما را پیش من خواهد آورد. ما نیز کاری که خواستند کردیم و پشت سر روحانی نابینا راه افتادیم و به خانهای دوبلکس و قدیمی با شیشه های رنگی رفتیم پس از پذیرایی و استراحتی کوتاه همان روحانی گفت: با هردوی شما باید جداگانه صحبت کنم تا متوجه یک سری از مسائل شوم.رهایی از دام منافقین خلقغلامرضا قادریان از فردای حضور نزد روحانی همدانی و ملاقات با مربی تخریبش میگوید: فردای آن روز برای آموزش با شخصی که گفته بودند مربی تخریب ما است را افتادیم و ملاقاتش کردیم آن هم وقتی بود که به آدرسی که گفته بودند با تاکسی رفتیم و بقیه راه که کوه بود را پیاده طی کردیم و تلفن هم که نبود پس طبق مشخصاتی که داده بودند به آنجا رفتیم و با جوانی که از قضا شبیه مشخصات بود ملاقات کردیم.ساعت7 صبح به کوه زدیم و همراهمان مقداری آذوقه هم داشتیم و حدود ساعت 12 بود و قصد اقامه نماز و استراحت کردیم، من و شهید حاج باقرنمازمان را خواندیم اما مربیمان نخواند با خود یک اسلحه هم داشت بعد هم از کوه بالا رفتیم و شب شد باز هم نماز را خواندیم و مربی نماز نخواند.
در یک شکاف غار مانند استراحت کردیم و صبح شد و بازهم نماز صبح را نخواند در این امر بسیار مانده بودم و هنوز مسیر زیادی داشتیم تا برسیم و بسیار هم نگران بودیم کسی که خود مربی ما بود نماز نمیخواند و اصل انقلاب ما برای دینمان بود و نگران عقاید و اعتقاداتمان بودیم و آنوقت مربیمان خود نماز نمی خواند؟به شهید باقر میگلی گفتم من نمیخواهم بمانم و وقتی این را شنید پرسید چرا؟ جریان نماز را که شنید گفت: خودم هم به آن فکر کرده بودم و با تصمیمی جدی عزم برگشتن کردیم و مربی گفت: اجازه برگشت نمیدهم؛ زیرا ممکن است مکان را لو دهید به هرحال با خود سلاح داشت خب ما دو نفر بودیم و تنومندتر از او هم بودیم.حاج رضا میگوید: به هر سختی بود برگشتیم و بعد از برگشتن نیز با همان روحانی همدانی تماس گرفتیم و ماجرا را شرح دادیم که ما مربی نمیخواهیم که خود نماز نمیخواند و هرچه اصرار کرد بیایید تا صحبت کنیم قبول نکردیم.
از همدان به قم رفتیم
این مبارز انقلابی میگوید: از همدان به سمت قم رفتیم و شیخ میرزا ابراهیم دشتی که مدیر مدرسه رسالت بود را ملاقات کردیم و ایشان نیز شخصی مبارز بود، این شخص الان بالای 80 سال سن دارد و ساکن کرج است و بعد از این وضعیت اقتصادی گوشه نشین شده و از وضعیت ناراضی است.قادریان میگوید: او همچون شهید ابوتراب عاشوری به ما درسهای بسیاری داد و ما را آگاه میکرد، به او در مورد اینکه چرا آمدهایم هم چیزی نگفتیم و بعد از دیدار با او به دیدار دوستم خالصی رفتم و او را ملاقات کردم و خالصی در مدرسه حجتیه درس میخواند و در حجرهای به نام اسماعیلی بود و مقداری اعلامیه گرفتیم.بعد به اصفهان رفتیم و در منزل دایی شهید باقر استراحت کردیم و به سمت بوشهر آمدیم و به نزد شیخ عاشوری رفتیم و ماجرا را شرح دادیم. شیخ ناراحت شد و با آن روحانی همدانی تماس گرفت و مقداری بحث کردند و اصلا حرف هایشان در خاطرم نیست اما به یاد دارم که بسیار با ناراحتی حرف میزدند، شیخ ناراحت بود که ما دست خالی این همه راه را رفته و برگشته بودیم و چیزی عایدمان نشده بود.سرگذشت و عاقبت دوستم حسین خالصیقادریان با بغضی نهفته در گلو روایت می کند: در مورد شیخ حسین خالصی بخواهم بگویم من به او خیلی مدیون بودم، در مسیر انقلاب خیلی پستی و بلندی ها را طی کردیم تا اکنون بتوانیم بگوییم انقلاب کردیم و بعد هم آن را تا امروز حفظ کردیم.وقتی انقلاب شد بسیار مبارز بود با توجه به اینکه سن کمی هم داشت شاید در آن زمان که پیروزی انقلاب را دید 25 ساله بود، از کسانی بود که شد رئیس سیاسی عقیدتی ژاندارمری، بعد قضیه شهید بهشتی و بنی صدر متاسفانه در باند بنی صدر رفت.
با خنده ای پراز حسرت روایت میکند: وقتی بوشهر میآمد با توجه به جایگاهش که میتوانست از امکانات ژاندارمری استفاده کند اما به خانه ما میآمد، یک روز وقتی بحث شهید بهشتی و بنی صدر بود برادرم محمدحسن کوچک بود، یکی طرفدار بهشتی بود یکی طرفدار بنی صدر و همه نظری میدادند و برادرم که سنی نداشت و نهایت کلاس پنجم یا ششم بود وقتی دید طرفدار بنی صدربعد از نظر دادن قیافه حق به جانب گرفته و همچنان نظر می دهند او که طرفدار بهشتی بود بلند داد زد: بنظر من غلط میکنید.از آن موقع به بعد خالصی هرموقع زنگ می زد می پرسید: حزب اللهی کوچک ما چطور است؟حاج رضا با ناراحتی و بغضی عمیق میگوید: خواهر حاج آقا قرائتی زن برادر حسین خالصی، محمدصادق خالصی است. همه برادرها معمم بودند و بعد از انقلاب خبری از حسین نبود تا سال 1361 در فرودگاه جده محمدصادق برادر حسین را دیدم و از او در موردحسین پرسیدم که خود را در بغلم انداخت و شدیدا گریه کرد.ترسیدم گفتم: شهید شده؟ گفت کاش شهید شده بود گفتم لابد تصادف کرده گفت ای کاش تصادف کرده بود، او اعدام شد. تا این بنده خدا عضو گروه منافقین خلق شده و در خانه تیمی او را گرفته بودند و اعدامش کردند. میخواهم بگویم خیلی از جوانان ما پس از مبارزه برای انقلاب به دام مجاهدین و منافقین خلق و امثال مسعود رجوی افتادند و راه را کج رفتند که یکی از آن ها همین حسین خالصی بود و حیف شد این جوان بسیار توانمند بود و برای انقلاب هم بسیار مبارزه کرد اما در نهایت راه را کج رفت.
برخواستن حاج آقا قرائتی در بوشهر
این مبارز انقلابی میگوید: یک روز را به خاطر دارم که 40 روزه مردم قم و یا تبریز بود که خالصی ها هم حضور داشتند و قرائتی هم در بوشهر با همان تابلوی معروفش در مسجد جامع عطار برای مردم حرف میزد و در همین بین از صحبتهای خنثی همیشگی اش خارج شد و به جاده انقلاب زد و ببینید چقدر وضعیت ناراحت کننده بود که شخصی چون حاج آقا قرائتی هم صدایش در آمده بود.در این بین مردم هم مرگ بر شاه و درود برخمینی گفتند و قرائتی را هم فراری دادند و بعد از این حرکتش هرجا دعوتش کردند تا پنهان شود هیچ جا نرفت که دردسر درست نکند.وی ادامه می دهد: عبدالله لک و حسن پور بهی او را به برازجان و از آنجا به تهران فرستادند، محمد صادق برادر حسین عین این جمله را گفت: انقلاب صددرصد پیروز میشود چون قرائتی هم حرکت کرد.ماجرای اعلامیههاحاج رضا قادریان روایت میکند: برادرم حاج حسین و شهید هندیزاده، برای سازمان تامین اجتمایی میخواستند لندیوری از تهران بیاورند بوشهر پس خالصی لندیور را پر از اعلامیه کرد و با چه دل و جرئت و سختی این ماشین را به بوشهر رساندند از راه خوزستان آمده بودند. داخل حیاط شدند و در یکی از اتاقها خالیشان کردیم، همه اعضای خانواده دیگر این را میدانستند و ما نیز سخنان امام را باید منگنه میکردیم.
حاج رضا با خندهای عمیق روایت میکند: غریب، پسر همسایه که 10سال هم از من کوچکتر بود به او میگفتیم غریبو به من در منگنه کردن اعلامیه ها کمک میکرد همان روز پدر بزرگم که با ما زندگی می کرد در اتاق را باز کرد و با دیدن اتاق پر از اعلامیه گفت: «ستار خان و باقرخان هیچ کاری نتوانستند با شاه کنند آنوقت بچه مو(من) با غریبو میخوان پدر شاه در بیاورند.» ماجرای پنهان کردن کتاب های انقلابی این مبارز میگوید: سرهنگ اصغر سپید مو اهل مبارزه بود کتاب هایمان را با او به اشتراک میگذاشتیم و قبل از همه اینها کتابهای شریعتی، محمدرضاحکیمی و مطهری را میخواندم و به دوستان هم میدادم، و ما نیز از او میگرفتیم و در برگ آخر کتاب نظر و برداشتش از کتاب را مینوشت و به پدر بزرگم میگذاشت تختی داشت که حلبی را پایه تخت خود میگذاشتند و این کار همه مردم قدیمی بود نه فقط ما بلکه حلبیها را پر خاک میکردند و زیر تخت میگذاشتند اما ما کتاب میگذاشتیم و مقداری هم خاک رویش میریختیم.تلویزیون لانه جاسوسی و فسادغلامرضا قادریان با خنده شرح میدهد: در آن زمان ها به یاد دارم به دستور امام مردم انقلابی تلوزیون را از خانه ایشان جمع کرده بودند زیرا آن را وسیله جاسوسی و فساد میدیدند و ماهم یک تلوزیون چمدانی داشتیم که جمعش کردیم گذاشتیم گوشه انباری و آن زمان فیلمی به نام مراد برقی هم پخش میشد. همه مردم هوادارش بودند ولی خب در خانه ما کسی حق نداشت از تلوزیون گوشه انباری استفاده کند پس خانه همسایه میرفتند و فیلم مراد برقی را میدیدند.
شهید شدن شیخ ابوتراب عاشوری
وی بیان میکند: من و قاسم هندیزاده، معمولا شبها برای صبحها از شیخ ابوتراب کسب تکلیف میکردیم، خانه شیخ تراب اتاق بزرگی داشت که همیشه همه مردم رفت و آمد داشتند و در بینشان مخبران ساواک هم بودند وقتی به او میگفتم آنها را راه نده میگفت: من نمیتوانم شما وقتی اینها نشستهاند رعایت کنید.شب آخر خانه خود نبود خانه برادرش شیخ حیدر بود، خانه شیخ حیدر یک کوچه پایینتر بود، مریض بود و میخواست از دست ساواکی ها هم در امان باشد به خانه برادرش نقل مکان کرده بود موقتا و به خانه او می رفت اما این طریقش نبود و باید به جای دوری میرفت ولی رفته بود یک کوچه پایینتر و همه مردم هم خبر داشتند شیخ ابوتراب به خانه برادرش میرود و به خانه خودش نمی آید.مغرب به خانه حیدر رفتیم و صحبت هایی کردیم و شام نخورده بودیم تویزه ای(سینی محلی) آوردند و نون تیری و ماست و سبزی آوردند و مشغول شدند.
حاج رضا میگوید: پاسبانی بود بنام مختار هاشمی این پاسبان بسیار با شیخ ابوتراب استهکاک داشتند او از سینه چاکان شاه بود و ابوتراب انقلابی، از قبل هم ناراحتی هایی وجود داشت شیخ ابوتراب به ما گفته بود از قبل که این مختار را بکشید، دستورش را گرفته ام و کشتن او مباح است و ما دو به شک بودیم و این را به تاخیر می انداختیم و آن شب هم بالاخره صبرش سرآمد و گفت چرا کار را تمام نمی کنید؟گفتیم آدرسش را بلد نیستیم و شیخ به رانندهاش دستور داد خانه مختار هاشمی را به ما نشان دهد و بعد از آن ما به خانه رفتیم فردا ساعت2 بعداز ظهر مختار را کشتند و ساعت 4 شیخ ابوتراب را کشتند.همه میدانستند که مختار و با شهید عاشوری کارد و خون هستند، خصوصا اداره اطلاعات و ساواک و ژاندارمری و …همه میدانستند که این دو نفر با هم چطور هستند.
این مبارز می گوید: ساواک با مختار هماهنگ کرد که ما میآییم یک تیر در پای تو میزنیم و تو میگویی کار شیخ ابوتراب بوده است و ما به دست آویزی برای دستگیری شهید عاشوری داریم ولی در اصل مختار را هم گول زده بودند و او را خودشان کشتند تا بگویند شیخ ابوتراب او را کشته و ما به خون خواهی مختار، شیخ را کشتیم.او با خنده تعریف میکند: حالا جالب اینکه احتمالا شیخ تراب بنده خدا دراین دوساعت تا شهادتش فکر میکرد ما مختار را کشته ایم در حالیکه کار خودشان بود.
بعد اینها به خانه حیدر میروند و وقتی شیخ ابوتراب در حال شستن سرو و رویش در روشویی بوده است شهربانی او را به شهادت میرسانند که نام قاتلان وی یکی مختاری و دیگری شیخی بوده است که با اسلحه یوزی او را شهید کردند. دیگر بعد از شهادت ابوتراب همه روحانیون پنهان شدند زیرا ابوتراب شخصیتی سیاسی با آن نفوذ را شهید کردند چه برسد بقیه روحانیون پس دیگر کسی نمانده بود.
آمدن شیخ طاهری و سامان گرفتن بوشهر
حاج رضا عنوان میکند: در 40 روزه شیخ عاشوری، شیخ طاهری از طرف امام دستور گرفت تا برای جمع و جور کردن وضعیت بوشهر به اینجا بیاید که واقعا هم جمع کرد در مسجد چغادک هم اولین سخنرانی که کرد بالاخره همه روحانیون آمدند و جرات پیدا کردند.شیخ طاهری در شب اول از ما سه چهار نفر خواست تا در شب های اول سخنرانی اش کسی مرگ بر شاه و درود بر خمینی سر ننهند تا جو متشنج نشود و شعار ندهید و مردم نترسند و بیایند.چند شب گذشت از مسجد امیرالمومنین بیرون آمدیم چند نفر از بچه های کمونیست فدائیان خلق شروع کردند شعار دادن مرگ بر شاه و همه هم بیرون بودیم که در همین حین شهید حاج باقر میگلی فریاد زد: مسلمان ها از این ها جدا شوند و واقعا مردم جدا شدند و آنها تنها شدند.طاهری برای منبر رفتنش کمکی نیاز داشت و مانده بودیم چه کنیم محمد قنبرپور شخصی به نام رضا اندلیب از اصفهان را پیدا کرد ولی کسی نمیدانست او را کجا مستقر کنیم به هرحال که کار دشواری بود و کسی جرئت انجامش را نداشت پس او را به خانه خود آوردم او یک «بی ام و» سبز رنگ داشت به همراه فرزند و همسرش آمد و یک خانه کوچک در پایین خانه پدری ام به او دادم.
اندلیب 10 روز در خانه ما بود و در این مدت همیشه پای منبر بود و بیش از یک ساعت سخنرانی میکرد و ما از اینجا متوجه شدیم مردم تشنه شنیدن بودند آقای طاهری گناوه، خورموج و …میرفت و این رفت و آمدها مثل امروز ساده نبود اما می رفتند و مردم را آگاه می کردند.انقلاب را حفظ کنیدوی روایت میکند: انقلاب که پیروز شده بود، چهارراه دادگستری اولین ساختمان جهاد سازندگی ساختمانی بود به نام خانه جوانان بعد از ده روز از پیروزی انقلاب برای کمیته و …از آن استفاده می کردیم.یک روز از کمیته بیرون آمدیم، من بودم و شهید حاج باقر، حسین دولابی رئیس حذب توده بوشهر بود و در زمان شاه بسیار زندان رفت در زمان جمهوری هم به زندان رفت و اکنون هم شیراز پزشک است، تودهایها با انقلاب هم داشتند.حسین دولابی رفیق حاج باقر بود و او را دیدیم صبح بود و یادم نیست کجا می رفتیم، عین این جمله را دولابی به شهید باقر میگلی گفت: شما پیروز شدید اما قدرش را بدانید و آن را نگه دارید.نحوه جانبازی حاج رضا قادریاناین جانباز میگوید: در خصوص جبهه نیز در عملیات فتح المبین از ناحیه چشم مجروح شدم و اکنون چشم سمت چپم مصنوعی است و ترقوه سمت چپ ندارم و حدود 45 ترکش در بدنم است که دستم اکنون سیاه شده است و دوایی هم نداشته است.من وقتی مجروح شدم سازمان تامیین اجتماعی که یک شعبه بیشتر نداشت اسم سازمان را به سازمان تامین اجتماعی شعبه جانباز انقلاب غلامرضا قادریان گذاشت، پس از گذشت یکسال که حاج قاسم هندی زاده شهید شد بسیار ناراحت شدم و درخواست دادم که نام سازمان به نام او تغییر یابد اما می گفتند نمی شود هربار به یک اسم باشد.
هرکار کردم و نامه نوشتم فایده نداشت تا اینکه مدیران سازمان تامین اجتماعی به استان آمدند و به پرو پایشان پیچیدم و بالاخره قبول کردند تا نام او را روی سازمان گذاشتند.سخن پایانیحاج رضا می گوید: انقلاب برای پول و مال نبود ما انقلابیون می توانستیم استفاده کنیم بودند افرادی که استفاده کردند من حتی خانه هم برای پدرم است و هفت جد گشته بود تا دستم رسیده بود و بعد هم ماشینم را 200 هزار تومن فروختم و وام هم 200 و خورده ای گرفتم و خانه را ساختم و البته بعد از 4 سال ساختم و زن و فرزندانم در خانه پدرم زندگی کردم و تمام حقوقم 5هزار تومان بود و شهید رسول برادرم خیلی کمک کرد و حاج قاسم هم کمکم بود. اکنون همین خانه را دارم وسیله هم ندارم و نمی خواهم چیزی هم داشته باشم.امیدوارم مردم ایران همواره در صلح و آرامش زندگی کنند.
منبع: فارس
https://www.pgnews.ir/?p=231322
6 نظر
جالبه جای مبارزه و تخریب عوض شده الان بهش میگن شورش اختشاش …
با آتش زدن میکده ها باعث پاکسازی شهر و کشور از الکلیسم شدید .
رتبه مصرف الکل ایران بالاترین بود و الحمدلله امروز مصرف الکل به صفر رسیده است . همه آحاد از نوجوان و کهنسال غرق در معنویات و عبادات .
برقرار ، موفق و موید باشید .
از این افراد جان فشان زیاد داریم یکیش پدر خودم که یه عمری با شیمیایی بودن حتی جانبازی هم نگرفت والان در ای سی یو بیمارستان هست
درود بر پدر شرافتمند ات. البته اشتباه کردید دنبال حق تون که جانبازی بود نرفتید بنظرم از همین الان برای جانبازی شیمیایی اقدام کنید.
هیچ مدرکی دال بر حقیقت سخن شما نیست .
فقط یک اسم داوود .
…
مشخصات کامل پدر قید بفرما !
حاج رضا انسانی پاک و معتقد از خوبان بوشهر کاش ملیون ها حاج رضا قادریان داشتیم خداوند حافظ وناصر این مرد باشد